لطفاً توضیح دهید که علّت ضدّیت علامه با فلسفه چیست و بر چه اساسی آن را که تماماً عقلی است، غیر عقلی میدانند؟! عدّهای ایشان را به خاطر این دیدگاه به کمسوادی متّهم میکنند!
برادر محترم!
شما چیزی را به علامه منصور هاشمی خراسانی حفظه الله تعالی نسبت میدهید که واقعیّت ندارد و از عدم دقّت کافی در عبارات ایشان برخاسته است؛ چراکه ایشان نه با فلسفه «ضدّیت» دارد و نه آن را «غیر عقلی» میداند، بلکه آن را «دوست نمیدارد» و «غیر عقلایی» میداند و کسانی که ادّعای سواد دارند، باید فرق میان این دو را بدانند! ضدّیت با فلسفه ویژگی کسانی است که آن را سبب کفر و زندقه میپندارند و فیلسوفان را کافر و زندیق میشمارند و به مثابهی یک قاعده میگویند: «مَنْ تَفَلْسَفَ تَزَنْدَقَ»؛ «هر کس فلسفه بخواند زندیق میشود»، در حالی که علامه منصور هاشمی خراسانی حفظه الله تعالی از آنان نیست و چنین دیدگاهی ندارد. ایشان تنها فلسفه را «دوست نمیدارد»؛ به این دلیل که بیش از حدّ نیاز ذهنی و انتزاعی است و آن را «غیر عقلایی» میداند؛ به این دلیل که نوع عاقلان از حیث موضوع و روش مانند فیلسوفان نمیاندیشند و این یک واقعیّت محسوس و مسلّم است؛ چنانکه هیچ یک از انبیاء، اوصیاء و یاران برجستهی آنان فیلسوف نبودند و به وادی فلسفه نزدیک نشدند و این در حالی بود که عقولی کامل و سلیم داشتند و رئیس عاقلان محسوب میشدند. از این رو، علامه منصور هاشمی خراسانی حفظه الله تعالی فرموده است:
روشن است که عقل، پیش از پیدایش فلسفه وجود داشته و فلسفه تنها دانشی جدید مبتنی بر عقل است؛ همچنانکه دانشهای دیگری مانند حساب، هندسه و طب مبتنی بر عقلاند و هر یک در جهتی، عقل را به کار بستهاند. بنابراین، هر فیلسوفی عاقل است، ولی هر عاقلی فیلسوف نیست و آنچه معیار شناخت است، عقل است نه فلسفه.[۱]
این به معنای آن است که ایشان فلسفه را «غیر عقلی» نمیداند، بلکه «غیر عقلایی» میداند و کمسواد کسانی هستند که فرق میان این دو را نمیدانند؛ چنانکه فرموده است:
مراد از عقل، آنجا که معیار شناخت شمرده میشود، عقل نوعی عقلا است نه عقل شخصی فلاسفه و روشن است که تفکّر عقلایی با تفکّر فلسفی تفاوت دارد. از این رو، مخالفت با فلسفه نباید به مخالفت با عقل منجر شود؛ چراکه عقل مساوی با فلسفه نیست و التزام به آن با التزام به فلسفه ملازمهای ندارد.[۲]
بنابراین، ایشان معتقد است که به هر تعقّلی نمیتوان فلسفه گفت؛ همچنانکه همهی عاقلان را نمیتوان فیلسوف نامید و چیزی که معیار شناخت است عقل عاقلان است، نه عقل فیلسوفان. در نگاه ایشان، کاری «عقلایی» محسوب میشود که از حیث موضوع و روش میان نوع عاقلان مشترک است و به یک گروه از آنان اختصاص ندارد و با این وصف، تفکّر عقلایی تفکّری است که از حیث موضوع و روش میان نوع عاقلان مشترک است و به فیلسوفان اختصاص ندارد؛ چنانکه فرموده است:
بنا بر تعریف من، فلسفه تفکّر دربارهی چیزهایی است که عقلا عادتاً دربارهی آنها تفکّر نمیکنند، مانند اصالت وجود و ماهیّت و احکام جوهر و أعراض؛ وگرنه تفکّر دربارهی چیزهایی که عقلا عادتاً دربارهی آنها تفکّر میکنند، هر چند با دقّت نظر عقلی باشد، فلسفه نیست، بل تعقّل نامیده میشود.[۳]
این تفاوت موضوع و روش تفکّر، مرز میان فلسفه به معنای یک علم خاصّ عقلی و تعقّل به معنای یک کار عامّ عقلایی است و کسانی که این نکتهی ساده را نمیفهمند بهتر است بر سواد خود بیفزایند، نه اینکه عالمی بزرگ را به کمسوادی متّهم کنند و با این کار، از تکبّر خود در عین کمسوادیشان پرده بردارند!