اندرون قبر تاریک و نمور
بیصدا و بی نفَس، خالی ز نور
مرده بودم، خاکم اندر کام گور
نفله بود و گَنده بود و شورِ شور
تا یکی شب یا یکی روز بزرگ
وارد قبرم شدی دستی سترگ
شاهد حرفم بود یزدان پاک
چلچراغی را بدیدم زیر خاک!
دست نورانی، مبارک بود و چند
بر سرم آب حیاتی میچکاند
مغز و قلبم را منوّر مینمود
با زلال نور دانش زود و زود
جسم بیجان چون رسیدش آب و نور
زندگی بر مردهای کردش ظهور
هی زد و دستم کشید و راست کرد
با تعصّب با تکبّر در نبرد
بانگ توحید و نبوّت زد به گوش
از پسش بانگ معاد آمد به گوش
از پس صدها سَنه بیرون کشید
اصل اسلام نخستین را فرید
شد نمایان چون مه چار و دهی
در فلاک بی فروغ و بی مهی
نام او «منصور» و یزدان همرهش
«هاشمیّست» و هدایتگر رهش
ای «حکیمی» در رهش جانت کم است
چون که دَین او تو را بر گردن است