از کودکی ایشان را میشناختم و برایشان احترام بسیاری قائل بودم. همیشه ایشان را چیزی فراتر از یک انسان در ذهنم تصوّر میکردم. حق هم داشتم. آخر با آن همه شاگرد و برو بیا و با آن همه تعاریفی که از شخصیت و مقام ایشان میشنیدم مگر میشد در بزرگیشان ذرّهای شک کرد؟ ایشان از علمای شهرمان بود. من از طریق شاگردانشان که از دوستانم بودند با ایشان آشنایی پیدا کردم. پس از مدتی دانشگاه قبول شدم و به کلّی رابطهام با آن دوستانم قطع شد. با این حال، در تمام سالهای دانشجوییام همچنان دنبال حقیقت میگشتم، ولی هیچ یک از کتابهایی که میخواندم و حرفهایی که میشنیدم من را قانع نمیکرد. در دوران دانشگاه یکبار به همراه جمعی از دوستانم پیش یکی از علمای آن شهر رفتیم و از ایشان خواستیم که ما را راهنمایی کند. ایشان اما اشک از چشمانشان جاری شد و گفت: چگونه از من که خود گمراهم طلب راه میکنید. میگفت امثال من آخرت مردم را آباد میکنند اما برای خودشان نصیبی از آن نیست. میگفت گاهی دیوانه شوید، سر به بیابان بگذارید و تا صبح گریه کنید و از این هیاهوی دنیا به خدا پناه ببرید.
خلاصه اما تمام این حرفها در تمام این سالها حالم را خوب نمیکرد که هیچ، بر تشنگیام میافزود؛ آن قدر که دیگر گاهی برای فرار از آن، راه غفلت را در پیش میگرفتم. پس از سالها، چندی پیش با کسی آشنا شدم که در پاکی، طعنه به فرشتههای آسمان میزد و در اخلاق، بیمثال بود. او در همان اوایل آشناییمان کتابی با نام «بازگشت به اسلام» را به من داد و گفت این را بخوان، اما من که درگیر شلوغی زندگی شده بودم، قسمتی از اوایل کتاب را مطالعه کردم و باقی را با نگاهی سریع و اجمالی از نظر گذراندم و به همین دلیل، در جریان هدف اصلی کتاب و پیام بزرگ آن قرار نگرفتم. پس از چند وقت، نسبت به هدف کتاب و محتوای واقعی آن با خبر شدم و شروع کردم به مطالعه دوبارهی کتاب. خط به خط آن را با دقّت و تأمّل خواندم و این بار در تحیّر ماندم که چه شد که دفعهی قبل این کتاب به این زیبایی را کامل مطالعه نکردم! حقّانیت کتاب برایم مثل روز روشن بود. مثل تشنهای که سالها در بیابان سرگردان باشد و یکباره به دریایی از آب گوارا رسیده باشد، خوشحال و سرمست بودم. اما شیطان، این دشمن ملعون و قسم خوردهی انسان، هرگز حتی به اندازهی نفسی خوشحالی او را تحمّل نمی کند؛ لذا سختترین ضربهاش را در اوج آرامشم بر من وارد کرد. ماجرا از این قرار بود که همزمان با من، کتاب به دست دوستان قدیمیام که شاگرد همان عالم بودند نیز رسید و آنها پیش از اینکه بخوانند آن را به نزد او بردند و از او برای خواندنش اجازه خواستند! نمیدانم او به چه دلیل و با کدام توجیه بدون اینکه این کتاب را خوانده باشد و یا نویسندهی آن را بشناسد فوراً و بدون بررسی آن را رد کرد و نسبتهای ناروای فراوانی را به آن داد! وقتی خبر به من رسید مات و مبهوت ماندم. میان دو امر در حیرت بودم: یکی کسی که عمری میشناختمش و ذرّهای هم در وجودش شک نداشتم و دیگری کتابی که هنوز نویسندهاش را نمیشناختم، ولی حقانیت دعوتش را نیز نمیتوانستم انکار کنم. لذا تصمیم گرفتم خودم پیش آن عالم بروم و با او صحبت کنم. هنگامی که پیش ایشان رفتم و ماجرا را گفتم، شروع کرد به گفتن تهمتهای ناروا به نویسندهی کتاب و تخریب شخصیت این عالم بزرگ. اما من در حین صحبتها متوجه شدم که ایشان اصلاً دارد دربارهی شخص دیگری سخن میگوید؛ زیرا چیزی که میگفت را قبلاً دربارهی احمد الحسن بصری و از زبان طرفداران او شنیده بودم!! من گفتم که «شما مطمئنید که نویسندهی این کتاب را دیدهاید و مطمئنید که این کتاب را خواندهاید؟! من فکر میکنم کس دیگری را میگویید»! اما او با صراحت و قاطعیّت گفت که «نه! این همان است که من میگویم»! حالا کار برایم خیلی سخت شده بود. هر کار میکردم نمیتوانستم تمام بزرگی و عظمتی که برای آن عالم، طی این همه مدّت در ذهنم درست کرده بودم را بشکنم و عاقلانه فکر کنم. اصلاً راه عقلم بسته شده بود.
فردای آن روز پیش آن دوست عزیزی که کتاب را به دستم رسانده بود رفتم و با تندی از او خواستم که دیگر کاری با من نداشته باشد و مدّتی من را رها کند تا راه درست را خودم پیدا کنم، هر چند در همان لحظه هم کاملاً به حرفهای آن عالم اطمینان داشتم و نمیتوانستم شکّی در موردش به خودم راه بدهم. تا اینکه چند روزی گذشت و من با تحقیق و مطالعهی مطالب این سایت و پرسشها و پاسخهای موجود در آن یقین کردم که ایشان اصلاً کتاب را نخوانده بود و نویسندهی آن را نمیشناخت. این بار با کمی تأمّل و مطالعهی بیشتر، حقّانیت گفتمان کتاب برایم تماماً اثبات شد و مطمئن شدم که آن عالمی که من آن قدر در ذهنم بزرگش کرده بودم، کسی نبود که تصوّر میکردم. البته تمام این چند خط که راحت برایتان نوشتم گذراندنش آن قدر برایم راحت نبود. آن روزها به حالی رسیده بودم که از خدا طلب مرگ میکردم. ماندنم بین دو راهی مرا به حدّی از جنون کشانده بود و از طرفی هم شرم بسیاری از روی آن دوست عزیزم داشتم. به هر حال، هر چه بود نهایتاً گذشت.
اما آن دوستانم که برای مطالعهی کتاب از آن عالم اجازه خواستند، هرگز کتاب را نخواندند و به اشتباه بزرگ آن عالم پی نبردند و صحبتهای من هم نتوانست آنها را نسبت به اشتباه بزرگشان آگاه کند. چقدر دردناک است وقتی که به دوستانم نگاه میکنم و به یاد سخنی از حضرت علامه میافتم که میفرماید: «لغزش جاهل لغزش جاهل است و لغزش عالِم عالَمی را می لغزاند»!
اینها را نوشتم تا عبرتی باشد برای کسانی که همچون من به این حیرت دچار شدهاند و نمیدانند چه باید کنند. شاید چون نتوانستم آن دوستانم را از مسیر اشتباهشان آگاه کنم، خواستم تا لااقل کسی را با این نوشتهام از مسیر اشتباهش بازدارم.
حرف من با تمام دوستانم که همچون من در این حیرت ماندهاند این است که عزیزانم: عالم را به این خاطر عالم میگویند که به خاطر تلاش و کوششی که در راه خداوند کرده، خداوند علمی به او داده و حکمت را به زبانش جاری ساخته است و لذا او توانایی ارشاد عقل بشریت را در سر دوراهیها دارد. بنابراین، به صرف اعوان و انصاری که به دور شخصی جمع باشند و یا القاب و عناوینی که به او نسبت دهند، نمیتوان گفت که قطعاً او عالم است و هرچه بگوید درست است. یادتان باشد مهمترین معیار شناخت ما عقلمان است و کسی که از شما میخواهد عقلتان را تعطیل کنید و چشمتان را ببندید و تنها گوشتان را به او بسپارید نمیتواند عالم باشد حالا هر قدر هم که بزرگ به نظرتان برسد. شما باید خودتان مطالعه و تحقیق و تأمّل کنید و نباید تحت تأثیر این قبیل عالمان قرار بگیرید. یادتان باشد تخریب شخصیت و نسبتهای بدون علم به کسی که اصلاً نمیشناسید کار عاقلان نیست چه رسد به عالمان! اگر قرار بود هر کسی که بیشتر نسبت ناروا میدهد و تخریب شخصیت میکند و هوچیگری و تبلیغات کاذب به راه میاندازد و توهین روا میدارد، بر حق باشد که قطعاً بنی امیّه محقترین افراد تاریخ بودند و علی گمراهترین فرد تاریخ! اما من و شما و تمام حافظهی تاریخی بشریت گواه است که علی با تمام حقانیت، جز از راه حجّت و دلیل و عقل بر رقیبان خود پیروز نشد، هر چند بسیار بهتر از معاویه میتوانست سیاست نیرنگ و فریب را به کار برد! پس بنگرید که راه حق کدام است و سپس اهلش را بشناسید؛ چرا که حق هرگز تابع اهواء نفسانی ما نیست، بلکه حق در همیشهی تاریخ حق بوده است و حق خواهد بود، اگرچه جاهلان آن را باطل بشمارند.