... روز گرم و سوزانی بود؛ که روزهای حجاز همواره تفتان بود. شهر پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله و سلّم، روزگار میگذراند و جای پای ایشان را بر خود میشمرد. مدینة النبی شاهد حضور این پیامبر واپسین بود و آنچه بر وی رفت و آنچه مردمان از او آموختند. آن مدت کوتاه در تاریخ سراسر پررنج و پر از ستم و پر از محرومیّت بشر، دورانی درخشان و طلایی به حساب میآمد. در میان قومی که شاید اگر توسّط این سروش آسمانی هدایت نمیشد، پس از آن به سختی در زمرهی موحّدین عالم قرار میگرفتند...! مردمی که از زیستن، جز آدمکشی و مستی و سواری و عیش و نوش و شعر و شراب نمیدانستند و از انسانیّت بهرهای جز هیکلی درشت و دستانی قوی و رام کردن شتر و اسب و استر و حکومت بر زنان نداشتند. اما آن «انسان تکامل یافته و جانشین خداوند بر زمین»، از این مردم انسانهایی ساخت که با ایمان و استقامت خود، معجزهی بیبدیل روز بدر را رقم زدند و در انتها مکّه و خانهی خدا را بیهیچ نبردی، از کفّار و مشرکین پس گرفتند.
هر دقیقهی آن زندگانی ناب، دریایی از معارف اصیل خداوندی را در خود جای داده بود و کوهی از حکمت را به همراه داشت؛ کوهی که سر به افلاک داشت و پای بر زمین. خوشا به حال آنان که بهرهی خویش را از این بزرگمردِ سراسر تاریخ جهان برمیگیرند و آن را برای روزی که خلیفهی خداوند یعنی حضرت امام مهدی علیه السلام بر جهان مسلط میشود، ذخیره میکنند تا از بهترین یاوران و اصحاب ایشان باشند. درود خداوند بر همهی خلفای خداوند در همهی زمانها.
***
آن روز پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله و سلّم در میان جمعی از اصحاب به کاری مشغول بودند. چند نفر اضافه شدند و چند نفر رفتند. مردی یهودی به جمع پیامبر و یارانش نزدیک میشد. حالت مصمّمی داشت و از همان دور مشخّص بود که با پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم کاری دارد. یکی دو نفر با او همراه شدند و پرسیدند: کاری داری ای مرد؟
اما او گفت: با پیامبرتان کاری دارم. به خودش میگویم.
به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نزدیک شد. به او رسید. پیامبر متوجّه او شدند و منتظر شدند تا پیشتر بیاید. در این زمان، آن مرد یهودی ایشان را با حالتی میان بیادبی و احترامِ اجباری صدا زد و سپس گفت: شما به من بدهکارید. دَین مرا ادا کنید تا من بروم.
تقریباً همگی متعجّب شدند و گویی نفهمیدند آن مرد چه گفت. او حرف خود را تکرار کرد و ادامه داد: شترم را به شما در آن روز فروختم، ولی شما بهایش را به من نپرداختید.
پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم هم متعجّب شده بودند. نزدیکتر آمدند و با نگاه نافذی به صورت مرد خیره شدند و فرمودند: «آیا بهایش را به تو ندادم»؟!!
گفت: نه، ندادید.
رسول خدا فرمودند: مطمئن هستی که ندادم؟
گفت: بله دیگر. اگر میدادید که من اینجا نبودم. بودم؟
سپس حرف موذیانهای زد. گویی از آنچه میگفت مطمئن بود و آمده بود تا فتنهای برانگیزد یا شبههای بیفکند یا پیامبر خدا را به مشکلی دراندازد! به نحو مشمئزکنندهای رفتارش بوی تخریب میداد. گفت: آیا شما شاهدی داری که دیده باشد پول شتر را به من دادهای؟ حتی یک نفر شاهد داری؟!
پیشانی و ابروان مبارک پیامبر در هم رفت و از سخن آن مرد ناراحت و غضبناک شدند. انتظار این سخن را نداشتند. چند لحظه بعد رو به اصحابی که آنجا حاضر بودند، فرمودند: «چه کسی شهادت میدهد که من پول شتر این مرد را به طور کامل دادهام؟»
همگی ساکت بودند و از هیچ کس صدایی درنیامد! یک سکوت باورنکردنی!!! بله، گویی واقعاً هم هیچ کس در معاملهی پیامبر با آن یهودی هتّاکِ کذّاب حاضر نبوده است.
مردی در میان اصحاب تکان خورد. لبش را گزید و از این سکوت یاران و همراهان پیامبر به خشم آمد. نگاهی به چپ و راست خود انداخت و در میان آنان چیز خوبی مشاهده نکرد...! از میان اصحاب پیش میآمد و در همان حال با خود میاندیشید: چه حکایتی است این حکایت برخی اصحاب پیامبر! پیامبریش را قبول دارند و گویی صداقتش را نه!!!
سپس بلند گفت: «من شهادت میدهم». خود را به پیامبر و آن یهودی رساند و دوباره بلند گفت: «من شهادت میدهم. بله من شهادت میدهم که آن روز پیامبر همهی پول این شتر را به تو داد و تو هم گرفتی و رفتی. چگونه امروز آمدهای و میگویی نگرفتهام؟! شرم نمیکنی؟؟ هان؟ از همان خدایی که تو هم قبولش داری نمیترسی؟ بر پیامبر خدا دروغ میبندی و او را به فریب در معامله متّهم میکنی؟ من شهادت میدهم. خداوند هم شاهد بود و دید. اگر از بشر پروا نداری از خدای بشر پروا کن ...!
با چه جرأتی چنین کاری کردی؟! خوب است همینجا برای این تهمت نابخشودنیات مجازاتت کنم؟ و الله اگر پیامبر خدا اجازه دهند تو را تعزیر میکنم. تو به چه چیز معتقدی ای ناجوانمرد؟!»
کم کم اصحاب به خود آمدند و اخمهاشان در هم رفت و نگاههاشان به سمت مرد یهودی غضبناک شد. مرد جا خورد. در هم شکست و ترس برش داشت. دوست داشت پشت کند و تا میتواند بدود.
پیامبر جلوی اصحاب را گرفتند تا آن مرد را نگیرند و رهایش کنند. مرد با ترس و شرم و سرشکستگی آنجا را ترک کرد. شاید طوری از آنجا رفت که دیگر بازنگردد و هوای چنین دروغهای بیباکانهای به سرش نزند، در حالی که در شگفتی بود که چگونه متوجّه حضور آن شاهد نشده است! و هر چه فکر میکرد او را در آن روز به یاد نمیآورد...
آن مرد گریخت و جان سالم به در برد.
خزیمة بن ثابت شادمان بود و نیز خشمگین. شادمان بود که با عمل خود آن مرد کافرکیش را رسوا و ناکام ساخت و خشمگین از سکوت عجیب اصحاب! علّت این خشم و شادی آن بود که خود او هم در آن روز معامله حضور نداشت!
پیامبر خدا متأمل بود و سکوت فرموده بود. اصحاب با ناراحتی از آن یهودی سخن میگفتند و حواسشان نبود که چند دقیقه پیش، چه سکوت زشتی کردهاند. لَختی بعد رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم رو به خزیمة کردند و فرمودند: «ای خزیمة! تو که آن روز نبودی و ندیدی که من پول شتر را به او دادهام. چرا به نفع من شهادت دادی؟!»
اصحاب یکّه خوردند و چشمانشان گرد شد! فکر کرده بودند خزیمه واقعاً آنجا بوده است. بیش از پیامبر، اصحاب او مشتاق شنیدن پاسخ خزیمه بودند.
این صحابی حکیم و دانا لب به سخن گشود و گفت: «ای رسول خدا! ما شما را بر وحیی که از سوی خداوند بر حضرتتان نازل میشود تصدیق میکنیم؛ آنگاه بر معاملهی شتری تصدیق نکنیم؟! شما برای ما از آسمانها خبرهای راست و درست آوردهاید؛ آنگاه در خبرهای شما از زمین تردید کنیم؟!»
آنقدر حکمت در این پاسخ موج میزد که پیامبر را خشنود ساخت و خدای پیامبر را نیز هم. بر چهرهی مبارک پیامبر لبخندی نشسته بود. پیغامآور خداوند صلّی الله علیه و آله و سلّم درنگی کرد و سپس زبان مبارکشان متکلّم شد و فرمود: «ای خزیمة! شهادت تو از این پس برابر دو شهادت است در نزد من. تو ذو الشهادتین هستی».
این تقدیر پیامبر از خزیمه، مانند میخی بر سرهای یاران فرو رفت و آنها که باید درس میگرفتند، درس گرفتند و برخی غبطه خوردند و برخی حسادت ورزیدند و برخی حس میکردند که هرگز به درجهی تعقّل و حکمت افرادی مانند خزیمه نخواهند رسید.
خزیمه به همهی مؤمنان درس داد که ایمان به یک چیز، ایمان به لوازم آن است و نمیتوان به چیزی باور داشت، ولی لوازم آن را نپذیرفت یا دربارهیشان تردید کرد.