دست هدایت؛ شعری از الیاس حکیمی

اندرون قبر تاریک و نمور

بی‌صدا و بی نفَس، خالی ز نور

مرده بودم، خاکم اندر کام گور

نفله بود و گَنده بود و شورِ شور

تا یکی شب یا یکی روز بزرگ

وارد قبرم شدی دستی سترگ

شاهد حرفم بود یزدان پاک

چلچراغی را بدیدم زیر خاک!

دست نورانی، مبارک بود و چند

بر سرم آب حیاتی می‌چکاند

مغز و قلبم را منوّر می‌نمود

با زلال نور دانش زود و زود

جسم بی‌جان چون رسیدش آب و نور

زندگی بر مرده‌ای کردش ظهور

هی زد و دستم کشید و راست کرد

با تعصّب با تکبّر در نبرد

بانگ توحید و نبوّت زد به گوش

از پسش بانگ معاد آمد به گوش

از پس صدها سَنه بیرون کشید

اصل اسلام نخستین را فرید

شد نمایان چون مه چار و دهی

در فلاک بی فروغ و بی مهی

نام او «منصور» و یزدان همرهش

«هاشمیّست» و هدایتگر رهش

ای "حکیمی" در رهش جانت کم است

چون که دَین او تو را بر گردن است