شبِ تاریکی بود. بسیار تاریک و ترسناک. مرد جوان، خود را به تجربه و دانش جنگیِ محمد مهدی سپرده بود. محمد مهدی دیگر از مرز پنجاه سالگی هم گذشته بود، اما همچنان قبراق و نیرومند بود. برای مقداد که تازه از دورهی آموزش نظامی فشرده به میدان جنگ میآمد، خیمهی شبانگاهانِ تیره، وحشتانگیز بود. کز کرده بود و ترس و لرز خود را پنهان نمیکرد. ترس از جنگ و لرز از سرمای صحرا. سنگری موقتی و نَمور بود. میدانست که محمد مهدی مردی جنگاور و دنیا دیده است و تا با او هست، تکیهگاهی محکم دارد، اما در تمام لحظات که نمیتوانست با او باشد. شاید کاری پیش میآمد یا حادثهای؛ یا حتی دستوری صادر میشد و مقداد مجبور میشد تا از یاور و فرمانده و بهترین مربّی خود فاصله بگیرد. این نیز برای او اضطرابی خورنده بود که اعصابش را بر هم میریخت.
آنان باید به زودی آنجا را ترک میکردند، امّا پس از انجام امر بسیار مهمی که بر دوش فرمانده بود و البتّه مقداد؛ امری که مقداد با اشتباهی که در صبح از او سر زد، آن را به عقب انداخت...
هیچگاه کسانی برای انجام مأموریتی به جایی فرستاده نمیشدند، مگر آنکه یک فرد باتجربهتر همراه آنان و مسؤول و فرماندهشان باشد. تیمها و گروههای اعزامی، معمولاً دو نفره، سه نفره یا چهار نفره بودند و گاهی هم بیشتر. اما از دوازده نفره تجاوز نمیکردند. چرا که افراد مجرب و مورد اطمینان و تربیتیافته که امکان اعزام آنها بود، محدود بودند. تعداد یاران در حال افزایش بود، اما کارها هم بسیار زیاد و انبوه. این قلّت افراد و فراوانی کارها تنها با یک هدایت و فرماندهی قدرتمند و الهی میتوانست راه خود را برای فتح جهان باز کند و نیز یک چیز دیگر: اخلاصِ افراد پخته و تربیت یافته که در طول سالها، برای این روزها آماده شده بودند؛ افرادی که از سر تا سر جهان اسلام فراخوانده شده بودند...
فرصتی دست داده بود و آرامشی نسبی بر سنگر حاکم بود. محمد مهدی بلند شد و سلاحش را حمایل کرد و به نماز شب ایستاد. معمولاً وضو داشت. هر کجا به آب و آبادی و جویباری میخوردند، او وضویی تازه میکرد. دو رکعت از نماز شب را خواند و سپس گفت: «اگر تو هم میخوانی بخوان، اما باید به نوبت بخوانیم». مقداد وضو نداشت و هوا هم سرد بود. گفت: «وضو ندارم. شما بخوانید». محمد مهدی تهجّدش را مختصر کرد و هنگامی که از آن فارغ شد، رو به مقداد گفت: «امروز اشتباه بزرگی مرتکب شدی. من به تو گفتم مخفیانه به سراغ محمد ابراهیم در ناعور[۲] برو و تا او را نیافتی، با احدی دربارهی مأموریتمان سخن نگو، حتی اگر مجبور شدی؛ چرا که تحمّل آن جبر و فرارِ از آن، آسانتر از کشته شدن است! و تو دقیقاً خودت را تابلو کردی و ما را به خطر انداختی و کارمان را به تأخیر کشیدی! مگر تو نمیفهمی که در چه شرایطی هستیم؟! کارها حسّاس است. تغییرات و تحوّلات لحظهای است. فرصتها اندک است و یاران کماند. آنگاه تو اینقدر بد عمل میکنی. تقریباً ناامیدم کردی. نزدیک بود ما را به کشتن دهی. اگر من احتمال شناخته شدنم در آنجا نبود، خودم میرفتم و این کار را به تو نمیسپردم. میدانم که جوانهایی مانند تو کار ما را کند میکنند و جز خرابکاری هنری ندارند»!
مقداد که دیگر نمیتوانست به چشمان فرمانده نگاه کند، سر به زیر انداخت و همچنان میلرزید.
فرمانده: تو مثلاً آموزش دیدهای و از میان چند نفرِ دیگر انتخاب شدهای. حال به نظر تو چه کنیم که هم من نمیتوانم بروم و هم تو؟ در حالی که باید این دیدار صورت بگیرد و من محمد ابراهیم را از نزدیک ببینم. میدانی که یک اشتباه کوچک در تصمیمگیری و یک خطای جزیی در محاسبات یا یک نافرمانیِ به ظاهر بیاهمیت در جنگ، میتواند به هزیمت تمام لشگر منتهی شود؟ اسلام همواره با همین خطاها ضربه خورده است؛ از روز نخست تا کنون. در جنگهایی بس سرنوشتساز، افرادی سست و نادان که سستی و نادانیشان بر تقوا و اطاعتشان پیشی گرفت و فاجعه درست کردند. از کسانی نباش که در بزنگاهها شیطان به آنان دست مییابد و دقیقاً در لحظهای که نیاز به بیداری است، خوابت ببرد یا در لحظهای که به هشیاری نیاز داری، حواست پرت شود یا در جایی که به نیرو احتیاج داری، سست و ضعیف شوی یا در جایی که به استقامت نیازمندی، به تردید و شک بیافتی. از کسانی نباش که خور و خواب و خشم و شهوت و حرص و طمع و دنیاطلبیات دقیقاً در لحظهی انجام وظیفه گریبانت را بگیرد و چشمانت را کور کند و دستانت را به زنجیر کشد و پایت را ببندد و سرت را منگ و گیج کند و چشم باز کنی و ببینی که تمام سپاه را به کشتن دادهای و دشمنان خدا را بر فرستادهی خدا مسلّط گرداندهای!!
[مقداد که دیگر داشت گریهاش میگرفت با لحنی کودکانه و صدایی نحیف، در میان صحبتهای فرمانده، به نشان تأیید و شرمندگی سر تکان میداد و یک «بله»ی خفیف میگفت.]
میدانی که در اُحُد چنین حادثهی هولناکی به وقوع پیوست؟ غزوهی خونبار و مصیبتوار احد تجسّم ضعف درونی افراد و غلیان رذائل نفسانی و شدّت حماقت آنان است.
[مقداد چشمان پر غصّهاش را به چشمان محمد مهدی انداخت. میخواست بیشتر بشنود. بیشتر بداند. سرگذشت اسلام را بهتر ببیند. چهرهی آرام و جدّی محمّد مهدی را خوب نگریست تا او حرفش را ادامه دهد و قطع نگرداند.]
مگر غیر از این بود که اُحد را همان مردان ناآزموده و دنیاطلب بر پیامبر صلی الله علیه و آله باژگون کردند؟ آن نبردی که میرفت تا دومین پیروزی بزرگ پیامبر و یارانش بر مشرکان باشد، تبدیل به شکست تلخ و ناگواری شد که زخمش تا مدّتها تازه بود!
پیامبر خدا، با اقتدار و با عظمت، تمام سپاه را منظّم نمود. همه چیز، آمادهی نبردی تمام عیار بود. مسلمانانِ جنگاور بدر تقریباً همه حاضر بودند و نیروی پیروزی شیرینِ آن روزِ بزرگ، در بازوهاشان بود. کسی در قلبش ترسی نمییافت؛ چرا که ترس در روز بدر مرده بود! روزی که سیصد و اندی نفر در برابر بیش از سه برابر خود ایستادند و خداوند جلّ جلاله، با گوشهای از قدرت خویش، نیرو و هیمنهی سپاه آنان را به بیش از سه برابر افزایش داد تا با کمترین تلفات، مشرکان را به سختی مغلوب نمایند؛ تا حدّی که بازماندگان دشمن، تنها و تنها گریختن را چارهی کار دانستند. چه روز پرشکوهی بود روز بدر و خاطرهای شیرین برای اهل اسلام و پندی شگرف در سایهی حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم؛ موعظهای عینی و عملی و کاربردی برای همهی تاریخ مابعد خود؛ اینکه یاری خداوند به کسانی میرسد که از فرستاده و خلیفهی او اطاعت کنند و در زمانی میرسد که پایداری نشان داده و نترسند و بایستند. خداوند در غزوهی بدر مسلمانان را به سلاح نصرت مسلّح فرمود و آن روز را نمونهای روشن برای فرستادن نصرت خویش نمودار ساخت؛ نصرتی که مانندش را به زودی بر یاوران امام مهدی صلوات الله و سلامه علیه نشان خواهد داد.
گرچه برخی از یاران اندکی مضطرب و ترسان بودند، امّا قلبشان به وجود پیامبر خدا آرام بود. شیرینی پیروزی بدر هنوز در کام همگان بود. با اطمینان به یاری خداوند و اعتماد به پیامبر خدا به اُحد رفته بودند. آفتاب مانند همیشه سوزان بود و کوهها را سرختر از همیشه نشان میداد. حس میکردی که قلب برخی از مسلمانان در اضطراب و تشویش است، امّا واقعاً وجود مبارک پیامبر نمیگذاشت نگرانی آنان از یک حدّی بیشتر شود. وجود مقدّس رسول الله به شیطان و حزبش اجازهی دستاندازی نمیداد. بسیاری از افراد این را بارها تجربه کرده بودند. به همین خاطر وقتی ترس بر آنان غالب میشد، فوراً با چشم به دنبال پیامبر میگشتند تا قامت نازنینش را ببینند و قلبشان آرام گیرد. وقتی حضرتش را میدیدند و صلابت و هیمنهاش را مشاهده میکردند، اغوای شیاطین و وساوس آنان و ضعف نفوسشان در برابرشان رنگ میباخت. در طول عزیمت به احد تا پیش از آغاز نبرد، چندین بار این حالات برای افراد پیش میآمد. مرد خانهاش را به یاد میآورد، دختر و پسران خردسالش در نظرش میآمدند و چشمان گریان همسر قلب او را تکان میداد. پاها سست میشد و از آغاز جنگ میترسید، امّا چون پیامبر خدا را میدید، همهی فکر و خیالها از ذهن او پاک میشد و سخن پیامبر و اصحاب نزدیک ایشان به یادش میآمد که: اگر میدانستید که با استقرار اسلام بر تمام جهان چه خیری نصیب همهی انسانها و از جمله خانوادهی خودتان میشد، یک لحظه از جهاد باز نمیایستادید و درنگ نمیکردید و آنی خسته نمیشدید و تا پیروزی نهایی اسلام، گوش به فرمان خدا و پیامبرش بودید. امروز زنان و کودکان شما خوشبخت نیستند، هر چه هم که شما پیششان باشید باز فاصلهی زیادی تا خوشبختی دارند. آیا زندگی امروز را برای آنان میپسندید یا حیات طیّبهای در جایی مانند بهشت آدم و حوا را؟ زمین با استقرار اسلام به یک چنان بهشتی مبدّل خواهد شد. هر کدام از شما که آن روز را دور بپندارد و به خاطر ناراحتی امروزِ خانوادهاش، سعادت زاید الوصف دنیا و آخرتِ همهی انسانها، از جمله خانوادهاش را نادیده بگیرد، زیان بزرگی کرده و فریب بدی خورده است!!
وقتی که پیامبر را میدیدی، مطمئن میشدی که اگر کشته شوی، پیروزی؛ چرا که در زیر پرچم خدا و رسولش کشته شدهای و اگر زنده بمانی توفیق یاری پیامبر همچنان نصیبت خواهد شد.
نسیم ملایمی میوزید و سپاه اسلام به صف شده بودند. آرایش جنگی دقیق و کامل بود. پیامبر خدا با دقّتی فوق العاده، نفرات را به خط و منظّم فرمود. طوری که مانند تیری صاف و راست دیده میشدند. پیامبر خطبهای زیبا و غرّا ایراد فرمودند و به جوانان بسیاری که در میدان حاضر بودند، نیرویی دوچندان دادند. اطمینان در مسلمانان موج میزد. آنان دل به وعدههای خدا و رسولش داده و از هر نظر آماده بودند. ضعفی در سپاه دیده نمیشد، مگر چیزی که در برخی درونها هنوز شیطنت میکرد: ماندن در مدینه و جنگیدن در آنجا به صلاح بود، اما پیامبر کار دیگری کردند!!
پیامبر صلی الله علیه و آله همه چیز را تحت کنترل داشتند و چیزی از نظرشان پنهان نمانده بود. پیامبر خدا با دقتی شگفت تمام گوشه گوشهی سپاه را نظر میفرمود. به تک تک افراد توجّه مینمود. با نگاه نافذش کوچکترین ناراحتی یا نگرانی یاران و اصحاب را درمییافت و علّت آن را جویا میشد. مانند همیشه با روحیه و بشّاش بود. با هیبت ملکوتیش که در جنگ بیشتر جلوه میکرد، فرمان میداد و همگان با دقّتی فوق العاده گوش به فرمان بودند. دیگر جنگ بود و جای هیچ تسامح و اهمالی نبود.
ایشان حدود ۵۰ نفر از تیراندازان را به فرماندهی عبد الله بن جبیر که خدایش رحمت کند، بر کوهی که در پشت سپاه واقع شده بود، قرار داد تا از هیچ سو، رخنهای در لشگرگاه واقع نشود. به آنان فرمان داد تحت هیچ شرایطی، تحت هیچ شرایطی از جای خود نجنبند و از کوه پایین نیایند، حتی اگر دیدند که برادرانشان در رزمگاه کشته میشوند یا مشرکان فرار کردهاند یا حتی جنگ به پایان رسیده است! و در آنجا بمانند تا دستور بعدی پیامبر به آنان برسد.
... پس از رجزخوانیها و زورآزماییهای طرفین، دو سپاه ایمان و کفر به هم رسیده بودند و فرشتگان نیز آمادهی یاری مؤمنین. نبرد تن به تن آغاز شد. لشکر اسلام چنان شمشیر میزد و تیر میانداخت که گویی داس زارع است که علفهای هرز کافران را درو میکند. سپاه کفر با سرعتی چشمگیر از هم پاشید و خیمه و خرگاه را فروهشت. چه دیدنی بود فرار مکّیان مشرک! مسلمانان چنان با قدرت و استحکام شروع کردند که پایان جنگ نزدیک مینمود. وقتی فرار دشمن را میدیدند چنان سروری به قلبهایشان راه مییافت که مانندی تا آن روز نداشت. دو پیروزی بزرگ برای اسلام! دو شکست سنگین برای مشرکان! تلافی ستمهای قریش به مهاجرین و انصار! انتقام و قصاص خونهایی که از مسلمانان ریختند و اموالی که از آنان غصب و حبس کردند. گامی بلند برای فتح مکه و تسلط پیامبر خدا بر حجاز. آری دشمنان عقب نشستند و گسستند. همه چیزشان بر زمین ماند و خود جان به در بردند و سراسیمه شدند. دیدن منظرهی دشت بیسرباز و جنگجو، مژدهی پیروزی همهجانبه میداد. هم پیروزی و هم غنیمت و هم رضایت خدا و رسولش. دیگر چه میخواستند؟ به واقع هیجانآور بود، اما نه به آن اندازه که تیراندازان مستقر در کوه، فرمان رسول خدا را زیر پای بگذارند!! نافرمانی از رسول خدا؟!! به چه قیمتی؟! چگونه یک انسان میتواند به خودش اجازه دهد که بر فرمان خدا در جنگ عصیان کند؟! العیاذ بالله. خداوند به اطاعت همهجانبه از رسول خدا فرمان داده بود و جنگ و غیر جنگ مطرح نبود، اما در جنگ، قطعاً شرایط پیچیدهتر و حساستر است و باید بیش از هر جایی اطاعت کرد. این عده کاری کردند که پیروزی قطعی مسلمانان، به شکستی سخت بدل شد.
ببین مقداد که چگونه یک اشتباه میتواند یک تاریخ را دگرگون سازد و چنان ضرباتی وارد آورد که قابل جبران نباشد! مقداد! تو ممکن است امروز متوجه اشتباه خود شده باشی و پشیمان هم باشی و درصدد جبران برآیی و اتفاقاً هم ان شاء الله بتوانی جبران کنی، اما نگران روزی باش که اشتباه تو آخرین اشتباه باشد و سرانجامِ آن، غیر قابل اصلاح و جبران! اشتباهی نکن که تمام کننده باشد! مانند آن تیراندازان سست بنیاد.
هرچه فرماندهی تیراندازان فریاد زد، درمان درد دنیاطلبی آنان را نکرد. چه بگویم؟ بگویم خدایشان نیامرزد؟ ...
آنان پاسخ دادند: «همه چیز تمام شده است و کسی در میدان نیست. ما نیز برای خود متاعی برداریم».
عبدالله فرمان رسول خدا را یادآوری کرد و گفت: «مگر پیامبر نفرمود هر اتفاقی که افتاد، کوه را ترک نکنید. هنوز که جنگ تمام نشده است. هنوز که پیامبر فرمان بازگشت از کوه ندادهاند. نروید ای نافرمانان!» اما جز چند نفر با او نماندند. خدایشان رحمت کند.
و دقیقاً مشرکین، مانند ببرهای زخمی و خشمگین، دور تا دور لشگرگاه پیامبر را میجوریدند تا رخنهای بیابند و جلوی شکست قطعی را بگیرند و به سوی خیمه و داراییهای خویش بازگردند، و آن رخنه را یافتند. آنان برای جبران شکست مفتضحانهی بدر آمده بودند. آنان به قصد پایان دادن به کار عموزادهی خود آمده بودند. آنان آمده بودند تا خدای محمد را مغلوب سازند و آمادهی جشن و شادی بودند که اینچنین زخم خوردند. چشمان ملعونشان که تا ابد در آتش سوزان باد، با تیزبینیِ کرکسگون، روزنی یافتند و از همانجا یورش سختی آوردند و تیراندازان اندک را با فرماندهشان که تا آخرین تیر ترکش خود را به سوی آنان انداخت، تار و مار کردند و از پشت، خنجری زهرآگین بر پیکر سپاه خدا زدند. پیکر سپاه بیآنکه فرصت فریادی به دست آورد، چون تنگی شیشهای شکست و خُرد شد. حملهی آنان چنان غیرمنتظره بود که مسلمانان به یکباره فرو ریختند و نقش زمین بیابان شدند. آنان که به اعتماد پشت سر و پیش رو، از حالت جنگی خارج شده بودند، به طرز بدی غافلگیر شده و کنترل اوضاع به کلی از دستشان خارج شد و به شدّت بیسامان و پراکنده گشتند. بسیاری از آنان کشته و زخمی شدند. کافران جانی تازه گرفتند و گروه گروه بازگشتند. این شد که مسلمانان از دو سو تحت فشار قرار گرفتند و خورده میشدند. عموی بزرگوار پیامبر که گرم جهاد بود با نیرنگی ننگین در همین دقایق به شهادت رسید و مردان سپاه اسلام نمیدانستند به راست بروند یا به چپ. گیج و سردر گم میجنگیدند. نمیدانستند پیش رو دشمن است یا پشت سر یا چپ و راست. مانند نابینایان شمشیر میزدند. سواران دشمن کاملاً بر پیادگان مسلمانان مسلط بودند و شمشیرها و نیزهها بود که بر جوارح یاران نبی فرو میشد. عرصه بر پیامبر تنگ شد. چنان اوضاع به هم ریخت که کفّار قصد جان پیامبر کردند در حالی که افراد پیرامون پیامبر به بیست نفر نمیرسیدند! چه لحظات نفَسگیر و هولناکی فرارسیده بود! ملعونان برای کشتن پیامبر خدا از یکدیگر پیشی میگرفتند و به هر حربه و حیلهای متوسّل میشدند و زبانهای آلودهشان به گفتن قصدشان دراز بود و آن را فریاد میزدند. چه آزمون سنگینی در کار بود و چه عقوبت سختی داشت نافرمانی یاران! چه روز بدی بود روز احد! چه رسوایی بزرگی!
[محمد مهدی سکوت کرد و آه کشید. گویی خود را در آن روز مییافت. صدایش سنگین شده بود. چشمان مقداد به دهان و چشمان فرمانده دوخته شده بود. دیگر سرما را از یاد برده بود. نمیلرزید. گرمای روز احد، بر سرمای شب صحرا چیره شده بود. مقداد مانند تشنگانِ منتظر و مشتاق، به حرفهای محمّد مهدی گوش سپرده بود.]
آن همه شادی و خوشحالی در عرض نیم ساعت به فاجعه رسیده بود. چهطور ممکن است اینقدر سریع اتفاق افتاده باشد؟ چه خشن و بیرحم است این دنیا و حوادثش! انگار در یک قدمی بهشت، ناگهان زیر پایت خالی شود و به قعر درّهای آتشین بیفتی! چه ضربت سنگینی است این شوک! مانند مرگ میماند. مرگی نابهنگام و البتّه ناگهانی. مرگ با ضربتی که حتّی فرصت نمیکنی آن را تحلیل کنی و پیش از درک کامل آن، جانت را از تن بیرون میکند. مانند اصابت یک گلولهی توپ به مغز انسان! دنیای ما ترسناک و بیرحم و بسی انتقامجوست. روند و روال خود را دارد. وقتی شمشیر فرود میآید، هر جانداری که زیر تیغهاش باشد را خواهد بُرید. پس، از فتنهها و چنگ و دندان نشان دادن دنیا ایمن نباش. من و تو که از پیامبر خدا نزد خداوند عزیزتر و شریفتر نیستیم که دنیا با ما کاری نداشته باشد. وقتی با حبیب خدا آن کرد، من و تو که جای خود داریم. پس آسوده و فارغ از ضربتها و حیلهها و بازیهای دنیا نباش..!
کفّار، به پیامبر و محافظانش دست یافتند. عددشان بسیار زیاد بود. گاه تا دو قدمی پیامبر میرسیدند!! دلاورانِ اطراف پیامبر چون سپری مستحکم، فرستادهی خدایشان را حفاظت میکردند. حفاظت رسول الله را به الله واگذار نکردند، بلکه با عملشان فریاد زدند که: «خدایا! به وسیلهی ما رسول خود را حفظ فرما وگرنه تو قادری که با ریگ بیابان از پیامبرت حفاظت کنی و حاجتی به ما نداری». این دانش و حکمتی بزرگ بود در نزد آنان! در حالی که میدانستند خدا، حافظ پیامبرش است، باز چنان بر جان پیامبر نگران بودند که خون و خشم در برابر کافران، جلوی چشمانشان را گرفته بود و مثل شیرانی بزرگ و قوی گرداگرد پیامبر را گرفته بودند.
همیشه در عجبم از حالت آن روز یاران همراهِ پیامبر. نه کار را برای خدا و فرشتگانش میگذاشتند که پیامبرش را خودش حفاظت کند و نه خود را در امر حفاظت پیامبر چیزی به حساب میآوردند و همهی نیروها را به دست خدا میدانستند. لا حول و لا قوة الا بالله. زیباترین کلام همان است که: خداوند به واسطهی ایمان و یقین و بازوها و پاهای این گروه اندک، پیامبرش را حفظ فرمود و اگر آنان نبودند، باز دست خداوند از یاری پیامبرش بسته نبود...
پیامبر و محافظان اندکش بر اثر هجوم غیرقابل تصوّر مشرکانِ مسلّح و خونخوار، به کنارهی کوه کشانده شدند و سپس همینطور از دامنهی کوه به سمت قله، بالا میرفتند تا دشمنان به رسول خدا دست نیابند. شمشیر میزدند و کافران بودند که پس زده میشدند و باز مانند گلهی گاوهای وحشی هجوم میآوردند. مؤمنین و پیامبر بالا و بالاتر میرفتند که ناگاه... ناگاه پیامبر به لبهی گودالی در دامنه رسید و از فرط نبرد شدید، متوجه گودال نشدند و به درون آن سقوط کردند. پیامبر سپری به همراه داشتند و وقتی که به زمین برخورد کردند، سپر به گونهی حضرت قائم شد و آن را شکافت و دندان مبارک ایشان را شکست!! و پیامبر بیهوش شد. نعوذ بالله رب العالمین. کار بر آن ده - دوازده نفر چنان مشکل شد که میخواستی بر حالشان زار بزنی. ترسی عظیم بر محافظان سایه افکند. خون از روی پیامبر جاری شد. لعنت بر قوم کافری که پیامبر خدا را به چنان سختی و تنگنایی افکندند؛ پیغامآوری که برایشان خوشبختی را آورده بود. اف بر این قوم نفرینشده! زمین و زمان بر سر یاران چرخید و خشمشان را ده برابر کرد. پیامبر خدا را چه شد؟ یا الله! یا الله! چه خاکی بر سر کنیم؟ این دیگر چه مصیبتی بود؟! چرا این جهنّم کبرا پایان نمیگیرد؟ خدایا! به فریادمان برس! اگر برای رسول خدا اتفاقی بیفتد چه خاکی بر سر کنیم؟ چگونه پاسخ خدا را در محشر بدهیم؟ خدایا! بر ما بیچارگان رحم فرما!
اینان اگر با خدا نمیبودند، و خدا با آنان نمیبود، قالب تهی میکردند، اما آن یلان، چون کوه احد پا بر جا و مقاوم ماندند و خم به ابرو نیاوردند. چه دلیرمردان نایابی بودند برای رسول خدا و دینش! تو گویی «مجسمههای پولاد» بودند. زخمهاشان خون میریخت و سرهاشان گیج و چشمانشان سیاهی میرفت و کامشان خشک و سوزان و تلخ شده بود، اما مگر کفر میتوانست از حفاظ آنان عبور کند و به پیامبر نزدیک شود؟ هیهات! هرگز! فوراً پیامبر را با احتیاط فراوان از گودال خارج کردند. پیامبر نیمه هوشیار بود. یاران با تصمیم زیرکانهی خود یا پیامبرشان، فوراً لباس رویین و زره و جامهی جنگ ایشان را با یکی از خودشان تعویض کردند و در واقع بدلی برای وجود مبارک پیامبر ساختند تا دشمنِ نزدیک نفهمد چه شده است و نتواند شخص پیامبر را تشخیص دهد و به او دست یابد و کسی که پیامبر را بر دوش گرفته بود، هدف قرار دهد. با همین شرایط در عرض دامنه دفاع میکردند و اندک اندک از کوه بالا رفتند تا دسترسی مشرکین را کم کنند و بر تسلط خود به آنان بیفزایند تا وقتی که کمکی برسد.
در همین لحظات خوفانگیز صدای شومی برخاست...: قتل محمّد! قتل محمّد! محمد کشته شد. محمد کشته شد!
خداوند میداند که با این بانگِ خبیثِ لعنتی، چه بر سر سپاه آمد! گویی تیر خلاص بود!
هیچکس ندانست آن صدا از کجا بلند شد و چه کسی آن را بر زبان آورد! گویی سایهای سیاه و غضبناک به میان میدان آمده بود و این فریاد را به گوش مسلمانان خوانده بود: ابلیس!
آن ناقوس مرگ، مانند گوی آتشین ویرانگری که وسط لشگر افتاده باشد، همه را پراکنده کرد. مسلمانان دیگر نه تنها نمیجنگیدند، که فرار میکردند!
وای از این صدا و خبر! اگر دقایقی پیش کمر سپاه شکست و از پشت قیچی شد، با این غرّش ذبح شد و سرش از تنش جدا گشت. شیطنتی در چشمها راه یافت و ترسی افزون. قلبها لرزید و ایمانها بر باد رفت. دستها و پاها سست شد و مشقهای جنگ از یاد رفت. تردید و وحشت غالب گشت و نفرات باقیمانده پا به فرار گذاشتند. چه لحظات سخت و بنیانکَنی بود. هیچ کس هیچگاه آن را از یاد نبرد. تاریخ هم هیچگاه آن را از یاد نخواهد برد و همینطور آیندگان. بسیاری از مسلمانان، ناگهان خود را در صف فرار کنندگان دیدند! در حالی که با خود میگفتند: پس اسلام چه میشود؟ وعدههای خدا چه میشود؟ تکلیف ما بعد از پیامبر چه میشود...؟
آری اینجا بود که ایمان مسلمانان آزموده شد و قلبها از هول و دهشت به گلوگاه رسید؛ دهشتی که هول قیامت را به یاد میآورد، آنچنان که خداوند فرموده است: ﴿وَأَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْـآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَنَاجِرِ كَاظِمِينَ﴾؛[۳] «و بیمشان ده روز نزدیک را هنگامی که قلبها به گلوگاه میرسد و تو آن را فرو میدهی تا به جایش بازگردد (کاظِمین)»...
عجب فتنهی ویرانگری بود! عجب آزمون طاقتفرسایی بود!! آیا پیامبر خدا کشته شد؟ یعنی همه چیز تمام شد؟! آن همه وعدههای خدا پوچ شد؟ پیروزیها و فتح مکه چه شد که رسول خدا وعدهاش را داده بود! نکند ...! نکند ...! بیماری قلبها و ضعف ایمانها و تردید دلها رو آمده بود! فتنه همین کار را میکند. فتنه، کفگیر دیگ دنیا است. آنقدر هم میزند که هر چه ناخالصی و سوختگی و خرابی و تهگرفتگی است رو میکند.
حال ما چه کنیم؟ تکلیف مدینه چه میشود؟ قریش که ما را یک لقمه میکند و فرو میدهد. با اهل و عیال چه کنیم که بیسرپناهند. به کجا پناه ببریم؟ پس از رسول خدا چه بر سر ما خواهد آمد؟ آیا... آیا او واقعاً ... واقعاً رسول خدا بود؟!! پس چرا یاری نشد؟! چرا حفاظت نشد؟! چرا خدا او را یاری نکرد؟ چرا زنده نماند؟؟! چرا ... چرا... و چرا؟
به دنبال این فریاد، لشگر شکست قطعی خورد و چنان از هم گسیخت که در تاریخ، بیسابقه باقی ماند! هیچ رمقی برای مسلمانان نمانده بود و نیز روحیهای. امّا ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ ۚ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ ۚ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا ۗ وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ﴾[۴].
حتّی برخی سست عنصران در چشم برهم زدنی به فکر امان خواستن از لشگر کفر افتادند! و نیز برخی چنان دویدند و از میدان گریختند و دور شدند که دیگر دیده نمیشدند!
امّا پیامبر خدا اصحاب و یاران محکم و نیرومندی داشت که با همهی این حوادث در میدان ماندند و عقبنشینان را تحریض نمودند و به هر وسیله و با کلام نیروبخش خویش، آنان را به برگشت و ادامهی نبرد فراخواندند و خود را به گلهی مشرکانِ پای کوه رساندند و آن کفتاران را رم میدادند و متفرّق میکردند و میدریدند. آنقدر این کار را ادامه دادند تا مشرکان از ادامهی کارزار منصرف شدند و پیامبر را دست نایافتنی یافتند و دست کشیدند.
هر دو لشگر تلفات سنگینی دادند، اما لشگر اسلام به شکست نزدیکتر بود. خون، صحنهی نبرد را گرفته بود. دلیران اسلام بر خاک شهادت غلتیده بودند. چکاچک شمشیرها و نعرهی حنجرهها و فریاد و رجزهای جنگاوران و تاخت و تاز و شیههی اسبها خاموش شده بود. شب نزدیک میشد و دردها را با خود میآورد...
میبینی مقداد که چهقدر اشتباه در جنگ گران تمام میشود؟! هیچگاه فراموش نکن که زخمهای تن و سر و صورت مبارک پیامبر خدا، نابودیِ پیروزی، کشته شدن بزرگان اصحاب، از دست رفتن غنائم، از دست رفتن مرکبها و سلاحها و داراییها، همه، با یک خطای محاسباتی رخ داد؛ و با یک سرپیچی از فرمان.
مقداد گفت: بله آقا محمّد مهدی! حق با شماست. من در ذکر و تهجّد و عبادات و تهذیب نفسم کوتاهیهای فراوان داشتهام. نتیجهاش را امروز دیدم. اساساً دست انسانهای غافل از خدا، بیشتر خطا میکند و زبانشان نارساتر است و عملشان ضعیفتر و نافرمانیشان بزرگتر. من تمام تمرکزم بر آموزشهای نظامی بود، در حالی که پیش از آن، نفسی مهذّب لازم دارم. من این نکتهی بسیار مهم را نفهمیده بودم.
محمّد مهدی ادامه داد: آری مقداد. تو اگر خود را اصلاح نکنی و حواست را خوب جمع و متمرکز نکنی و از همه مهمتر خدا را فراموش کنی و در حال دعا و استغفار و نیایشِ مداوم با او نباشی، حتی اگر شیطان هم فرصت نیابد سراغ تو بیاید، اعمالت گریبانت را میگیرد. نفست و ضعفهایت از تو سلب موفقیت میکند. آن وقت سنگی به چاه میاندازی که صد عاقل نمیتوانند آن را بیرون بکشند! خوب توجه کن که امروز در کجا هستی و چه میکنی. ملتفت باش که در سپاه چه کسی هستی. از یاد نبر که برای فرزند همان رسول خدا که آنگونه در راه اسلام خون دلها کشید و زخمها خورد و جان فسرد، جهاد میکنی. در سپاه مهدی علیه السلام، آموزش نظامی، بدون تهذیب کار نمیکند. تهذیب نفوس، چیزی است که دقیقاً دشمنان ما به کلّی فاقد آن هستند و همین، نقطه ضعف بزرگ آنان است. نقطه که چه عرض کنم، شکافی به طول دیوار چین! مهدی صلوات الله علیه با خداست، ولی آنان علیه خدا! مهدی با خداست و تعداد یارانش کم است، ولی آنان چون مور و ملخ بیشمارند و منکر خدای مهدی. ما در برابر انبوه لشگریان شرق و غرب و سلاحهای مخوفشان، همچون یاران بدریم و امکانات اندکشان، ولی خداوند به شرط اطاعت از مهدی و پایداری در ایمان و عمل، با نصرتهای خویش ما را غالب خواهد نمود و اقلیّت مستضعف این زمینِ فاسد شده را بر اکثریت مستکبر آن پیروز خواهد فرمود و مهدی علیه السّلام را حاکم مطلق آن و اسلام کامل را دین سراسری جهان خواهد کرد و کلمهی توحید را بر زمین مستقر خواهد نمود. آن هنگام، بشرِ عصیان زده، آرام خواهد گرفت و کثافات خویش را خواهد زدود و خدا را خواهد پرستید. فرزندان ما و فرزندان فرزندان ما خدا را خواهند پرستید و شرک ریشهکن خواهد شد. چه نزدیک است که تمام زمین پشت سر مهدی به نماز بایستند...!
مقداد: خداوند حافظ خلیفهی خودش مهدی باشد و او را از شرور این بشر نافهمِ ناسپاس در امان بدارد و ما را در جهاد در زیر پرچم مقدّسش یاری فرماید. بله فرمانده. نسلهای زیادی منتظر چنین روزهایی بودهاند و این کار سنگین و دشوار، امروز بر عهدهی من و امثال من و در این نسل گذاشته شده است. من که میدانم شایستهی آن نبودم، اما از خداوند میخواهم مرا لایق این امر عظیم گرداند. از امشب، این دعای همیشگی من خواهد بود. از امشب امید روشنی در قلبم پیدا شد. باور کنید احساس میکنم میتوانم همانطور باشم که میگویید. من میتوانم تغییر کنم ان شاء الله.
محمد مهدی که به نشان تأیید حرفهای مقداد سر تکان میداد و لبخندی بر لب داشت، ادامه داد: جنگهای عظیم آخر الزمان در حال وقوع است و فرماندهی تو، مهدی، نوادهی پاک رسول خداست! دیگر فرصتی برای اشتباه کردن نداریم و وقتی برای تجربه کردن نمانده. از تجربیات خودت و دیگران بیشترین بهرهها را ببر و پیش از آنکه عبرت دیگران شوی، از دیگران عبرت بگیر. راه زیادی تا فتح جهان توسط امام کهنسال ما خلیفة الله المهدی که جانمان به فدایش باد، نمانده است. عقل و گوش و قلبت را به او بسپار و سر و بدنت را به خدا؛ و از امامت اطاعت کن. اطاعت کن که او به سرعت کار خویش را انجام دهد. او میداند چه باید بکند و از سوی خداوند هدایت میشود. او مطّلعترین فرد جهان به اوضاع جهان است. به همین دلیل در طی مدت زمان کوتاهی کارش را تمام خواهد ساخت و پایان این جنگها، پیروزی حزب مهدی است؛ حزب خدا. اطاعت کن و منتظر تحقّق وعدههای خدا باش؛ چرا که اطاعت از او، تمام یاریهای خداوند را آشکار خواهد ساخت.
من توسط فرماندهی مستقیم خود این مأموریت را انجام میدهم و او فرمانش را از اماممان مهدی میگیرد. از روزی که آن سیصد و چند نفر، با فرزند رسول خدا در شبه جزیره دیدار داشتند و آیات خدا را مشاهده کردند و مهدی امت را شناختند و با حضرتشان بیعت نمودند تا کنون، تنها ۴ مرتبه فرماندهی خود را که یکی از آن سرداران روزِ دیدار بود، دیدهام. از بس که کارها فشرده است و خطرات نزدیک و امنیت ناپایدار! از آن روز حدود دو ماه میگذرد. اکنون هر کس از مسلمانان و بل آدمیان در روی کرهی خاکی که زنده است و بیدار، به سپاه مهدی خواهد پیوست و با نصرتهای پروردگار تحت رهبری خلیفهی رسول خدا زمین را از کافران و ظالمان پاکسازی میکنیم؛ ان شاء الله. بدان که همهی ما پیروان و یاران امام نیز، همچون مسلمانان صدر اسلام، فتنههایی بس سختتر از آنچه آنان از سر گذراندند را تجربه خواهیم کرد. مطمئن باش. پس تصور نکن آزمونهایت تمام شده یا تو با همین مقدار ظرفیت کنونی، طاقت همه را خواهی داشت! همیشه آمادهی روز و شبهایی سختتر و جانفرساتر از روز و شبی که در آن هستی باش.
مقداد: بله فرمانده.
محمّد مهدی: میبینی که آوازهی مهدی علیه السلام در تمام قارهها، بلکه تا قطب جنوب هم طنین افکنده و دشمنان مهدی که مدّتها برای چنین روزی آماده میشدند، چگونه در صدد از میان برداشتن ایشان و یارانشان هستند. اخبار جنوب روسیه و تحولات آسیای دور حاکی از آن است که به زودی خطر و تهدید سلاحهای کشتار جمعی، بزرگترین چالش پیش روی ما خواهد بود. اگر هر چه زودتر به مقاصد حضرت امام دست نیابیم، شرایط جهان رو به وخامت خواهد رفت. با این حال، میبینی که کار مهدی چگونه سرعت میگیرد و در طول همین مدت کوتاه، چه ارتشی برای او آماده شده است. گویی هر روز برای مهدی به اندازهی یک ماه است. ظهور ایشان، پایان فرصت بشر بود و حضرتشان چون شهابی نورانی، به سرعت منازل زمین را درخواهد نوردید و به قلهی فتح خواهد رسید. حضرت، معطّل من و تو نخواهد شد و کارش را به انجام خواهد رساند؛ ﴿إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ﴾[۵] پس مواظب باش که با سستی و ضعفهایت عقب نمانی. من به تو قول میدهم: از همین امروز یک سال ایستادگی کن و کم نگذار، سال بعد همین موقع برای زمین، حاکمی جز مهدی نمیبینی!
مقداد خندید و چهرهاش شکفت. آثار رضایت در وجناتش نمایان شد. چه وعدهی نزدیکی! گویی بوی خوشی به مشامش رسیده بود؛ رایحهی زیستن در عدالت مهدی...
***
... ارتش مهدی علیه السلام، از یک سو در حال مقاومت در آسیای میانه بود و از سوی دیگر چندین عملیات را در جهت متّحد کردن مسلمانان و تجمیع سلاح و تجهیزات نظامی انجام میداد. حملات زمینی و هوایی دشمنان او کار را بسیار دشوار کرده بود، اما با درایت بیمثال امام و هدایت الهی ایشان در جنگهایی که روز به روز شدت میگرفت، فرماندهان و سپاهیان ایشان از یک طرف در برابر حملات کفار دفاع جانانهای میکردند و از طرف دیگر، ضرباتی حسابشده بر آنها میزدند که بسیاری را در مبدأ حرکت خود فلج میساخت.
محمد مهدی و مقداد پس از چند روز، کار خود را بالأخره به پایان بردند و پس از آن، چون دو برادر خونی همراه یکدیگر بودند و تقریباً در تمام عملیاتها و مأموریتها با یکدیگر حضور داشتند تا آنکه پس از رشادتها و انجام کارهایی بس دشوار و مؤثر برای حزب خدا، در نبردی عظیم، نزدیک مسجد الاقصی به شهادت رسیدند، اما ثمرهی خون آنان و صدها مرد دیگر در ارتش یکپارچهی مهدی، فتح بیت المقدس بود. قبلهی نخست مسلمانان که در آن روزها به پایگاه بزرگ و اصلی یهود و نیروهای اهریمنیاش تبدیل شده بود، توسط ارتش خدا باز پس گیری شد؛ دقیقاً همانطور که اهل بیت پیامبر خدا وعدهاش را به مسلمانان داده بودند؛ و پس از قرنها، فتنهی یهودیان از روی زمین محو شد. آنجا بود که کمر و گردن کفر شکست و طلیعهی پیروزیِ نهایی مهدی علیه السلام، بر جهانیان نمودار شد...