در مرکز شهر رم پایتخت ایتالیا بر بالای تپهای، باغی هست معروف به باغ نارنجی که در آن تعدادی درخت نارنج زندگی میکنند. این بام زیبا اشراف دارد به بزرگترین رود شهر و از آنجا میتوان منظرهی زیبایی از این شهر تاریخی را مشاهده کرد. هیچ توریستی نیست که به رم بیاید و سری به این باغ نزند. من بارها از آن گذر کرده بودم، ولی هر بار برای رفتن به مقصدی دیگر و از آن به عنوان میانبر استفاده میکردم. شاید در تابستان زیر سایهی درختانش کمی توقف کرده و از آب چشمهای که در آن جاری است قمقمهام را پر میکردم و گهگاهی نیز به لبهی بام آن رفته، رودخانه و منظرهی شهر را نظارهگر میشدم. اما آن روز صبح بعد از دو دلی ناشی از تنبلی در پیمودن آن سربالایی و سردی هوا و نهایتاً نافرمانی از ذهنم، صرفاً برای گذراندن ساعاتی از تعطیلات چند روزهی کریسمس، به دیدن خود باغ رفتم. مانند همیشه عدهی بسیاری را دیدم که برای دیدن هر چه بیشتر منظره، در رقابتی پنهانی برای نزدیک شدن به لب بام تلاش میکردند. ناگهان چشمم به راهنمای توریستها افتاد که گروه کوچکی را به سمت ته باغ دعوت میکرد. او آن توریستهای بیرغبت به ترک لب بام را با لبخندی معنادار، به انتهای باغ هدایت کرد. انگار که چیزی میدانست و دلش به حقیقتی قُرص بود. خوب که دور شدند، از همان جا با دستش به جلوتر یعنی به طرف لب بام اشاره کرد و شروع کرد به توضیح دادن. هنوز خیلی حرف نزده بود که ناگهان توریستها شگفتزده با عجله از همان ته باغ شروع به عکس گرفتن از دور کردند. کنجکاو شدم و به ته باغ رفتم. آنجا بود که متوجه نکتهای شدم و آن اینکه خاص بودن و شهرت این باغ نه در اسمش است و نه منظرهای که به آن اشراف دارد، بلکه سرّ آن گنبدی در شهر است که هر چه به لب بام نزدیک هستی، کوچکتر و دورتر به نظر میرسد، طوری که انگار بنایی است مانند دیگر بناها، اما هر چه از آن دور میشوی و به ته باغ میروی، بزرگتر و نزدیکتر مینماید و خودنمایی میکند، طوری که انگار تنها دلیل وجود باغ در آنجا، فقط و فقط تماشای آن گنبد است. انگار آن گنبد است که بر باغ اشراف دارد و نه برعکس. این گنبد، مربوط به واتیکان شهر مذهبی مسیحیان جهان است که برای آنها مقدس محسوب میشود. دلیل کوچک و دور به نظر رسیدن اين گنبد از لب بام، وجود مزاحم منظرهی شهر است. اما هنگامی که دور میشوی، دیگر هیچ رودخانه، بنا و منظرهای دیده نمیشود و تنها همان گنبد بر چشمها حکمرانی میکند؛ بسیار نزدیک و بزرگ.
به آسمان بالای سرم نگاه کردم که تمامش را ابرهای سیاهی پوشانده بود، جز نقطهای که هنوز رنگ آبی در آن خودنمایی میکرد و نور آفتاب هنوز از آن نقطه میتابید. هر چه به روشنیِ آن نقطه بیشتر خیره میشدم، وسعتش بیشتر میشد تا جایی که دیگر یک نقطه نبود. آسمان آبیتر میشد و نور خورشید بیشتر میتابید. کم کم ابرها سفیدتر شدند و سیاهی دورتر. آن روز گویی باغ مرا صدا کرده بود تا به من این درس بزرگ را بیاموزد: دور شدن از تعلّقات دنیوی لازمهی درک بزرگی و حضور هر چه بیشتر خداوند است. امروز اگر حضرت مهدی خلیفهی پروردگارمان در زمین را چنین دور میبینیم، تنها دلیلش مشغول بودن ما به چیزهای مزاحم و توجّهمان به شِبهمناظری است که وجود آن حضرت و نیاز به وجودش را برای ما کمرنگ و کوچک جلوه میدهند. اگر آن حضرت را نزدیک میخواهیم، باید چند قدم از الگوهای فکری، عادات و اعتقادات غلطمان که مانند دیواری سدّ راه آگاهی ما شدهاند، عقب بنشینیم و تنها تمرکز، تلاش و توجّهمان را رسیدن به او قرار دهیم. این گونه میتوانیم از حکومتهای مختلف عبور کنیم و به حکومت حضرت مهدی راه یابیم. علامه منصور هاشمی خراسانی نیز به مثابهی همان راهنمای آگاه است که راز غیبت حضرت مهدی را برایمان آشکار و به سوی آن بزرگوار دعوت و هدایت میکند.