کلماتم گریختهاند. تاریک تاریکم. تاریکتر از خاموشی، تاریکتر از سیاهی شب، «آن هنگام که همه جا را میپوشاند»[۱].
فکر کردن به چراییِ آمدنمان و چگونگیِ بودنمان در دنیایی که چونان «زنی است که نمیزاید و درختی است که میوه نمیدهد و ابری است که نمیبارد و سایهای است که نمیپاید»[۲]، قلمم را میخشکاند و چشمانم را تر میکند.
ما خواسته یا ناخواسته قدم در دنیایی گذاشتهایم که فقط چند صباحی، آن هم برای عدهای بر وفق مراد است! بعد از آن باید برای گرفتن حقمان، پایبندی به دینمان و نهایتاً زندهماندنمان، با لشکر زَر و زور دنیا بجنگیم؛ که اگر نجنگیم، چارهای جز تسلیم نداریم. آن هم به قیمت مقلّد بودن، منفعل شدن و ساکت ماندن! و این گونه تاریکیِ ناشی از خسران را در آغوش میکشیم.
بله، همین طور است. آن قدر با ندانمکاریهایمان، دنیا کاممان را تلخ کرده که چیز شیرینی از آن به یاد نداریم. تاریکی، قرنهای متمادی است که بر مرکبِ جهلِ آدمی سوار شده، تاخت و تاز میکند. گویی مردمان دیگر از سیاهی رنجی نمیبرند و کامشان به تلخیِ ندانستن، عادت کرده است! «جهالت شیوع یافته و حکمت نایاب شده است. سفاهت مانند طلا معامله میشود، در حالی که حکمت با خاک برابر است. کلمهی لغو دهان به دهان میچرخد، ولی کلمهی حکمت فراموش میشود. بازار اباطیل گرم است، ولی برای حکمت مشتری یافت نمیشود. مسخرگی از وعظ خوشایندتر است و دلقکان از حکیمان ارزشمندترند. هرزگی آفاق را پر کرده است، ولی از فرزانگی در جایی نشانی نیست»[۳]. سفید بودن و سفید ماندن، در چنین عصری، هنر است! اینکه در غوغای خاموشی، تو همچون پرتوِ نوری باشی، اعتقادی استوار و دلی چون آیینه میخواهد. کافیست روزنهای از نور بیابی، آن گاه با چشم دل خواهی دید که بر پهنای آسمان نوشته شده است: ای انسان! تو آفریده نشدهای تا در خفقان جَهالت و ضَلالت محبوس بمانی! آزاد باش و غل و زنجیر خاموشی و گمراهی را از خود باز کن. مؤمن باش به خدایی که تو را مظهر جلال و جمال خود معرّفی کرده و وعده داده است که: ﴿اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ﴾[۴]؛ «خداوند ولیّ کسانی است که ایمان آوردند، آنان را از تاریکیها به نور بیرون میآورد».
نباید ناامید شد. هنوز هستند فطرتهای پاکی که کور سویی از حقیقت در وجودشان نمایان است. هستند معدود افرادی که درک عمیقی از ظلمت و نادانی دارند؛ جرعه جرعه نور میبخشند به هر آن کس که طالب روشنایی و آگاهی باشد و از تاریکی جهل بیزار. پس اگر در پی حقیقت هستی، آن را طلب کن؛ رو کن به درگاهی که معدن تمام پاکیها و روشنیهاست... نورٌ علی نور است و هر آن کس را که بخواهد نور میبخشد[۵].
هادی تنها اوست که راه را نشانت میدهد؛ راهی که سراسر نور و معرفت و آگاهیست. راه را که نشانت داد، راهنمایش را هم خواهی شناخت تا موانع مسیر، گزندی به تو نرسانند. من نیز مانند تو، زخمخورده از جهل، خسته و درمانده، اما امیدوار به رحمت الهی، پاکی را جستجو کردم و روشنی را طلب... خداوند هم چون صدق نیّت و اشتیاق مرا دید، از بیکران رحمت واسعهاش، قطرهای به من عطا کرد تا دل و دیده را در چشمهی زلال هدایت تطهیر کنم و به صراط مستقیم درآیم؛ صراطی مملو از امتحانهای کوچک و بزرگ که ایمانی محکم، معرفتی عمیق و شجاعتی بی بدیل میخواهد. الحمدلله که هم راه برایم آشکار شد و هم راهنما.
من رَه به خلوتِ عشق، هرگز نبُرده بودم
پیدا نمیشدی تو شاید که مُرده بودم
راهنمای من بزرگمردی است غریب. خسته از تاریکیهای زمان، اما امیدوار به روشنایی مطلق. از دل تاریکیها قیام کرده و دلسوزانه مردمی را به همراهی دعوت میکند که غرق در گمراهیاند، اما به واسطهی وجدانشان کمک میخواهند برای یافتن راه و رسم نجات.
منصور هاشمی خراسانی، از مشرق زمین قیام کرده برای زدودن زنگار از آیینهی دل. یار میطلبد برای نبرد با جهل، نبرد با ظلم. و چه زیبا میفرماید: «هیچ کس دشمنی بزرگتر از جهل خود نداشته است و هیچ چیز برای آدمی خطرناکتر از بیخبری نیست!»[۶]
برادر و خواهر مسلمانم! با تو هستم. پیلهی تاریکِ غفلت را که سالهاست به دور خود تنیدهای رها کن که وقت پروانگیست...