(أعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله ربّ العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
در درس قبل روشن شد که اختلاف مسلمانان دربارهی حکومت پس از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم اختلافی بسیار عجیب بوده است؛ چراکه انحصار حکومت به خداوند با توجّه به آیات صریح و متعدّد قرآن کریم، از واضحات اسلام محسوب میشود؛ همچنانکه إعمال حکومت از طریق تعیین نایب، بنای عقلا در سراسر جهان است. به علاوه، روشن شد که مبنای مشروعیّت کارها در اسلام، «اذن خداوند» است. بنابراین، هر کاری که خداوند به آن اذن نداده است، مشروع شمرده نمیشود و به قول معروف، بدون اذن او آب هم نمیباید نوشید! البته اذن او برای کارهای طبیعی و حیاتی مانند نوشیدن آب و خوردن غذا با عناوین اوّلیشان، یک اذن عقلی است؛ چراکه خداوند انسان را نیازمند به این کارها خلق کرده و همین از نظر عقلی به معنای اذن او به آنهاست، ولی اینکه چه آبی بنوشد و چه غذایی بخورد، نیاز به اذن شرعی او دارد که از طریق کتاب او و پیامبرش شناخته میشود. با این حال، چیزی که در اینجا مورد بحث است، این کارهای طبیعی و حیاتی یا حتّی کارهای فردی و خصوصی انسان نیست، بل کارهای عمومی و اجتماعی اوست که نیاز به اذن حاکم دارند و از این رو، سیّدنا المنصور برای آنها یک شاخص ذکر میکند و میفرماید:)
با این وصف، هر کاری که از نظر عقلا، (برای اینکه نظم جامعه را بر هم نزند و به اصطلاح قانونی شمرده شود) به اذن (یا به اصطلاح مجوّز) حاکم نیاز دارد (و امروزه در عرف با نظارت مستقیم یا غیر مستقیم دولتها انجام میشود)، در واقع به اذن خداوند نیازمند است؛ چراکه (ثابت شد) حاکم بر هر چیزی اوست. (البته همان طور که گفتیم، تنها کارهای عمومی و اجتماعی مردم به اذن خداوند نیازمند نیستند، بلکه همهی کارهای آنان از جمله کارهای فردی و خصوصیشان هم به اذن او نیازمندند، ولی کارهای عمومی و اجتماعی آنان از این جهت به اذن او نیازمندند که او حاکم بر مردم است و کارهای فردی و خصوصی آنان از این جهت به اذن او نیازمندند که او مولی و مالک مردم است.)
از اینجا (یعنی مباحثی که تا اینجا گذشت، نکتهی بسیار مهم و بنیادینی) دانسته میشود (و آن این است) که حکومت در اسلام، (از حیث مبنایی) تنها برای کسی (از مردم) مشروعیّت دارد که خداوند (به عنوان حاکم اصلی و حقیقی آنان) او را (با نظر به صلاحیّت علمی و عملیاش) به نیابت از خویش برای آن اختیار و منصوب کرده است و این (از حیث تاریخی) چیزی غریب (یعنی غیر متعارف) یا تازه نیست (تا باعث تعجّب کسی بشود و کسی بتواند آن را حاشا کند)، بل (جدا از اینکه یک کار عقلایی و معمول در میان حاکمان جهان است،) سنّتی از سنّتهای اوست که در امّتهای پیشین (از آدم تا خاتم) نیز جریان داشته و (تبعاً) تا دنیا باقی است، جاری خواهد بود (یعنی حتّی یک روز از عمر دنیا هم بدون وجود نایبی از جانب او سپری نمیشود)؛ چنانکه فرموده است: ﴿سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا﴾؛[۱] «سنّت خداوند در کسانی که پیشتر گذشتند، همین بود و هرگز برای سنّت خداوند تبدیلی نخواهی یافت»! آری، حق آن است که لزوم انتصاب حاکم از جانب خداوند و معرّفی او توسّط پیامبرش (در مواردی که پیامبر یا نایب پیامبرش حضور دارند و میتوانند مستقیم یا غیر مستقیم او را معرّفی کنند) یا از طریق آیتی بیّنه (یعنی معجزه در مواردی که پیامبر یا نایب پیامبرش حضور ندارند و نمیتوانند مستقیم یا غیر مستقیم او را معرّفی کنند، مانند مهدی که وقتی ظهور میکند پیامبر یا نایب پیامبر حضور ندارند تا او را معرّفی کنند و با این وصف، تنها راه شناخت او همان طور که سیّدنا المنصور در مبحث «چگونگی شناخت مهدی توسّط مردم» میفرماید، آیتی بیّنه است. این ضرورت انتصاب حاکم از جانب خداوند و معرّفی او توسّط پیامبرش یا از طریق آیتی بیّنه)، از واضحات و ضروریات همهی ادیان الهی بوده و در هیچ امّتی از امّتهای گذشته (که به خداوند و پیامبری از پیامبرانش ایمان داشتند)، (با توجّه به گزارشهای قرآن کریم و منابع و متون بر جای مانده از آنها) مورد تردید و اختلاف نبوده (به این معنا که همهی آنها میدانستند و قبول داشتند که خداوند و پیامبرش باید حاکم آنها را تعیین کنند) و با این وصف، تنها در این امّت (آخر الزّمان) مورد تردید و اختلاف قرار گرفته است (و از این جهت میتوان آن را بزرگترین بدعت تاریخ بشر در حوزهی دین دانست)! چنانکه به عنوان مثال، بنی اسرائیل پس از موسی علیه السّلام بالبداهه (یعنی ارتکازاً) میدانستند که برای جهاد در راه خدا با هدف اقامهی دین (به عنوان یکی از احکام عمومی خداوند)، به حاکمی (مختار و منصوب) از جانب خداوند نیاز دارند و به همین دلیل، از پیامبر خویش (به مثابهی سخنگو و مخبر از جانب خداوند) خواستند که (چنین) حاکمی از جانب خداوند را به آنان معرّفی کند تا به همراه او جهاد کنند و پیامبر آنان نیز خواستهی (معقول و بهجای) آنان را پذیرفت و (با منطق امروز مسلمانان) به آنان نگفت که برای جهاد در راه خدا و اقامهی دین، نیازی به حاکمی از جانب خداوند نیست (و مثلاً خودتان مانند داعش و اسلاف داعش، یک حاکم برای خودتان انتخاب کنید و به جهاد بپردازید)؛ چنانکه خداوند برای تعلیم مسلمانان (دقّت بفرمایید؛ برای تعلیم مسلمانان، نه برای قصّهسرایی بیهوده و سرگرم کننده)، از آنان (در قرآن) یاد کرده و فرموده است: ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسَى إِذْ قَالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكًا نُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ۖ قَالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَاتِلُوا ۖ قَالُوا وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا ۖ فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ ۗ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ﴾؛[۲] «آیا گروهی از بنی اسرائیل پس از موسی را ندیدی که به پیامبرشان گفتند: برای ما حاکمی را برانگیز تا در راه خدا جهاد کنیم! گفت: آیا احتمال نمیدهید که هرگاه جهاد بر شما واجب شد، جهاد نکنید؟! گفتند: چرا باید در راه خدا جهاد نکنیم در حالی که از شهرها و فرزندانمان بیرون شدهایم؟! پس چون جهاد بر آنان واجب شد جز اندکی از آنان روی گرفتند و خداوند به ستمکاران داناست» و گذشت که خداوند طالوت را برای آنان (به عنوان حاکم) منصوب کرد.
با این وصف، غفلت (برخی) اصحاب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از این مبنای واضح و ضروری (که تا این اندازه معقول و با پیشینه است)، عجیب به نظر میرسد (میفرماید: «غفلت» و نمیفرماید: «تغافل» یا «إعراض عمدی»، با توجّه به اینکه «غفلت»، قدر متیقّن کار آنان است و «تغافل» یا «إعراض عمدی» کار مضاعفی است که اثبات آن نیاز به دلیل قطعی دارد و ادّعای آن بدون دلیل قطعی، سوء ظن به برخی اصحاب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم محسوب میشود که کار بدی است. البته غفلت آنان محال نیست تا کسی بگوید چطور از چنین چیزی غفلت کردهاند و نتیجه بگیرد که حتماً تغافل یا إعراض عمدی کردهاند؛ چراکه آنان معصوم نبودهاند و تنها از معصوم چنین غفلتی صادر نمیشود؛ همان طور که اکثر مسلمانان جهان در حال حاضر همچنان از این مبنای واضح و ضروری اسلام غافل هستند، ولی با این همه غفلت این عدّه از اصحاب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم عجیب به نظر میرسد)؛ زیرا اختلاف آنان دربارهی حکومت پس از آن حضرت (در سقیفهی بنی ساعده)، مبتنی بر این پیشفرض بود که حکومت (برای خداوند نیست، بلکه) برای آنان است و تبعاً (با توجّه به اینکه برای آنان است) حق دارند آن را به هر کس از خود که (همگی یا حضّار در جلسه یا برخی حضّار در جلسه) اختیار میکنند، بسپارند؛ تا جایی که بنا بر گزارشهای متواتر و مشهور (که جای هیچ تردیدی در آنها نیست و کسی هم در آنها تردید نکرده است)، بسیاری از آنان (یعنی اصحاب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم؛ میفرماید: «بسیاری از آنان» به دلیل اینکه همهی آنان حاضر نبودند و به عنوان مثال، عموم بنی هاشم و اهل بیت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم مشغول غسل و کفن و دفن آن حضرت بودند)، در مکانی موسوم به سقیفهی بنی ساعده (که مکانی در مدینه برای اجتماع و مشورت بوده است) گرد آمدند و هر گروهی از آنان کوشید که حکومت را برای خویش (یا کسی از قوم یا حزب خویش) اختیار کند (به این ترتیب که انصار میگفتند: حکومت حقّ ماست؛ چراکه ما زحمت بیشتری برای اسلام کشیدیم و اگر ما نبودیم اسلام به پیروزی نمیرسید و مهاجرین میگفتند: حکومت حقّ ماست؛ چراکه ما به پیامبر نزدیکتر هستیم)، تا جایی که نزدیک شد بر سر آن با یکدیگر بجنگند و برخی برخی دیگر را پایمال کنند (چنانکه بنا بر گزارشهای تاریخی، کارشان به لعن و سبّ و تکفیر و تهدید یکدیگر رسید و خصوصاً میان عمر بن خطاب از مهاجرین و سعد بن عباده از انصار خصومتی عظیم درگرفت که نهایتاً به ترور سعد توسّط جنّیان [!] انجامید)! با این حال، اصل نزاع آنان دربارهی این مسأله بود که آیا حکومت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، در بیت آن حضرت بماند یا از آن خارج شود؟ (با توجّه به اینکه حکومت در زمان حیات رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم برای آن حضرت و در بیت آن حضرت بود و کسی دربارهی آن اختلافی نداشت، ولی پس از درگذشت آن حضرت این مسأله پیش آمد که آیا حکومت در بیت آن حضرت بماند یا از آن خارج شود؟ البته بنا بر برخی گزارشهای تاریخی، تا پیش از وارد شدن علی و سایر بنی هاشم به منازعه، اصل نزاع دربارهی این مسأله بود که آیا حکومت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، در قبیلهی آن حضرت یعنی قریش بماند یا از آن خارج شود و بعد از وارد شدن علی و سایر بنی هاشم، اصل نزاع دربارهی این مسأله شد که آیا حکومت آن حضرت، در بیت آن حضرت بماند یا از آن خارج شود؟ با این حال، بنا بر همین گزارشهای تاریخی هم استدلال مهاجرین در برابر انصار -حتّی قبل از ورود علی و سایر بنی هاشم- این بود که به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نزدیکترند و مفهوم این استدلال که به وسیلهی آن بر انصار غالب شدند این بود که هر کس به آن حضرت نزدیکتر باشد به حکومت سزاوارتر است، در حالی که همه میدانستند اهل بیت آن حضرت به آن حضرت نزدیکترند و با این وصف، میتوان گفت: اصل نزاع آنها از آغاز دربارهی این مسأله بود که آیا حکومت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، در میان اهل بیت آن حضرت بماند یا از میان آنها خارج شود؟ همچنانکه نزاع دربارهی همین مسأله بود که باقی ماند و تا امروز تداوم پیدا کرد. به هر حال،) کسانی (از مهاجرین) که در نزاع خود (به دلیل وجود اختلاف میان انصار در اثر رقابت دو قبیلهی اوس و خزرج) به پیروزی رسیدند (تحت رهبری خلیفهی دوم) گفتند که حکومت آن حضرت، از بیت او (برای همهی قریش و نه برای همهی قبایل) خارج شود (یعنی به دلیل نزدیکتر بودن قریش به پیامبر حکومت را از انصار گرفتند، ولی به دلیل نزدیکتر بودن اهل بیت پیامبر به آن حضرت حکومت را به آنان ندادند که این هم کار عجیبی بود)، با این استدلال (شبه دموکراتیک) که عرب (نظر به وجود سهمخواهیها و رقابتهای جاهلی میان قبایل و بیوت مختلف)، به اجتماع نبوّت و خلافت در یک بیت (یعنی بیت پیامبر)، رضایت نمیدهد (خصوصاً با توجّه به کدورتی که از ناحیهی علیّ بن ابی طالب به خاطر کشتن وابستگان و نزدیکان مشرک خود در جنگهای زمان پیامبر داشتند و دوست نداشتند با قاتل پدران و برادران و فرزندان و عموها و داییهاشان برای خلافت بیعت کنند)؛ در حالی که مسلّماً (با توجّه به مبانی روشن و متقن اسلامی،) رضایت عرب یا عجم، در تعیین خلیفه دخلی نداشت و تعیین حاکم، چنانکه (عقلاً و شرعاً) روشن شد، منوط (یعنی مشروط و وابسته) به رضایت خداوند است (و عرب و عجم باید تسلیم حکم خداوند باشند) و رضایت او، ناگزیر از طریق پیامبرش (که با او در ارتباط است) اعلام میشود، چنانکه در مورد طالوت (از طریق پیامبرش) اعلام شد و با این وصف، بر آنان (یعنی صحابهی پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم) واجب بود که (مانند صحابهی پیامبر بنی اسرائیل) به نصوص پیامبرش رجوع کنند و هر کس که آن حضرت (مانند پیامبر بنی اسرائیل) به عنوان حاکم از جانب خداوند (مانند طالوت) معرفی کرده است را به حکومت بر خویش متمکّن سازند (اگرچه مانند بنی اسرائیل به حکومت او رضایت نداشته باشند و خود را از او به حکومت سزاوارتر بدانند. به هر حال، مسلّم است که خدای بنی اسرائیل بخشنده و خدای مسلمانان بخیل نبوده، بلکه خدای هر دو یکی بوده و تبعاً همان طور که برای بنی اسرائیل حاکمی از جانب خویش تعیین کرده برای مسلمانان هم تعیین کرده است؛ همچنانکه پیامبر بنی اسرائیل خیرخواهتر و دلسوزتر از پیامبر مسلمانان نبوده و با این وصف، پیامبر مسلمانان به طریق اولی برای آنان حاکمی از جانب خداوند معرّفی کرده است)؛ ولی آنان (یعنی برخی اصحاب پیامبر اسلام)، با وجود تعلّقی که (واقعاً به عنوان مسلمان) به اسلام داشتند، (متأسفانه از روی غفلتی که بر آنان عارض شد) این کار (بسیار ضروری و حیاتی) را نکردند؛ چراکه از یک سو، با توجّه به نزدیکیشان به دوران جاهلیّت (با توجّه به اینکه بسیاریشان به تازگی اسلام آورده بودند)، هنوز به برخی رقابتهای قبیلگی در میان خود (که میراث ماندگار دوران جاهلیّت بود) دچار بودند (به این ترتیب که نمیتوانستند برتری بنی هاشم بر قبیلهی خود را تحمّل کنند و میخواستند افتخارات بیشتری برای قوم خود به دست آورند؛ همان طور که بنا بر برخی گزارشهای تاریخی، قبیلهی اوس تنها از ترس خلافت سعد بن عبادهی خزرجی و به قدرت رسیدن خزرج با خلیفهی اول بیعت کردند) و از سوی دیگر، برخی از آنان، به دلیل عدم آشنایی کامل با صلاحیتهای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم (در اسلام)، نصوص سیاسی آن حضرت (یعنی سخنان او دربارهی خلافت) را بر خلاف سایر نصوص او (مانند سخنان او دربارهی نماز و روزه و حجّ و زکات)، الزامآور نمیدانستند (به این ترتیب که گمان میکردند سخنان عبادی آن حضرت جنبهی وحیانی دارد و از جانب خداوند است، ولی سخنان سیاسی او نظرات شخصی اوست که لزوماً از جانب خداوند نازل نشده است) و به همین دلیل، حتی در زمان آن حضرت، با این قبیل نصوص او، خصوصاً در مواردی که معطوف به خاندانش بود، معارضه میکردند (و مثلاً از او میپرسیدند که آیا این سخن تو از جانب خداوند است یا از جانب خودت؟!)؛ چنانکه به عنوان نمونه، بسیاری از محدّثان مانند ابن جعد (د.۲۳۰ق)،[۳] ابن حنبل (د.۲۴۱ق)،[۴] بخاری (د.۲۵۶ق)،[۵] مسلم (د.۲۶۱ق)،[۶] ابو داود (د.۲۷۵ق)،[۷] ترمذی (د.۲۷۹ق)[۸] و دیگران (که سیّدنا المنصور به شمار دیگری از آنان در هامش کتاب اشاره فرموده است)،[۹] به اتفاق (یعنی بدون هیچ اختلافی در اصل خبر یا صحّت آن) روایت کردهاند که وقتی آن حضرت، شروع به سخن گفتن دربارهی دوازده خلیفهی بعد از خود کرد (و فرمود که پس از من دوازده خلیفه هستند و خواست که آنان را معرّفی کند)، گروهی از اصحابش در برابر او، صدای خود را بالا بردند و غوغا کردند، به نحوی که نگذاشتند تتمّهی سخن او در این باره، شنیده شود![۱۰] (این رفتار بسیار عجیبی است که تنها یک نمونهی دیگر برای آن وجود دارد و آن هم رفتار همین عدّه در روز پنجشنبهی پایان عمر پیامبر است که از قضا آن هم زمانی است که آن حضرت خواست دربارهی بعد از خود وصیّت کند! این دو نمونهی مشابه نشان میدهد که احتمالاً بالا بردن صداها و غوغا کردن در حضور پیامبر اتّفاقی نبوده، بلکه با هدف بر هم زدن سخنرانی پیامبر دربارهی خلفائش بوده است. سیّدنا المنصور نظر به اهمّیت و حسّاسیّت موضوع، برخی گزارشها دربارهی این رفتار عجیب گروهی از اصحاب را در هامش کتاب آورده و فرموده است: در برخی روایات آمده است: «ثُمَّ تَكَلَّمَ بِكَلِمَةٍ لَمْ أَفْهَمْها وَ ضَجَّ النّاسُ»؛ «سپس آن حضرت چیزی فرمود که نفهمیدم؛ چراکه مردم ضجّه زدند» و در برخی روایات آمده است: «ثُمَّ قالَ كَلِمَةً أَصَمَّنِيهَا النّاسُ»؛ «سپس آن حضرت چیزی فرمود که مردم نگذاشتند بشنوم» و در برخی روایات آمده است: «فَكَبَّرَ النّاسُ وَ ضَجُّوا وَ قالَ كَلِمَةً خَفِيَّةً»؛ «در آن هنگام، مردم تکبیر گفتند و فریاد کردند و آن حضرت چیزی فرمود که پوشیده ماند» و در برخی روایات آمده است: «فَارْتَفَعَتِ الأَصْواتُ»؛ «در آن هنگام، صداها بالا رفت»!) در حالی که خداوند به روشنی آنان را از این کار (یعنی بلند کردن صدا و غوغا کردن در حضور پیامبر) نهی کرده و فرموده بود: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ﴾؛[۱۱] «ای کسانی که ایمان آوردید! صداهای خود را بالای صدای پیامبر نیاورید و برای او بانگ نزنید آن گونه که برای یکدیگر بانگ میزنید که اعمالتان نابود میشود در حالی که در نمییابید»! همچنانکه به فراوانی (یعنی از طرق بسیار و در بسیاری از منابع روایی مسلمانان) روایت شده و مورد اتفاق مسلمانان است (یعنی کسی در صحّت آن تردیدی ندارد) که در پنجشنبهی آخر عمر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم (یعنی حدوداً چهار روز پیش از رحلت آن حضرت با توجّه به اینکه آن حضرت در روز دوشنبه از دنیا رفت)، هنگامی که آن حضرت خواست دربارهی بعد از خود به چیزی (احتمالاً دربارهی خلافت و همسو با همان سخن قبلیاش دربارهی دوازده خلیفهاش) وصیّت کند تا مسلمانان هرگز گمراه نشوند و با یکدیگر اختلاف نکنند (به این ترتیب که فرمود: برای من قلم و کاغذی بیاورید تا چیزی را برایتان مکتوب کنم که پس از من هرگز گمراه نشوید و دو نفر از شما با یکدیگر اختلاف نکنند!)، گروهی از اصحابش (که اتفاقاً پس از او حکومت را به دست گرفتند) مانع شدند و صداهای خود را بالا بردند و گفتند که او هذیان میگوید و با وجود قرآن، نیازی به وصیّت آن حضرت نیست (و ندا سر دادند: «حسبنا کتاب الله»)![۱۲] (إنّا لله و إنّا إلیه راجعون! آیا این رفتار عجیب و بیادبانه با رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم هر مسلمان آزادهای را به فکر فرو نمیبرد و متأثّر نمیکند؟! آیا جلوگیری از وصیّت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم با هیچ تقریری قابل توجیه یا دفاع است؟! آیا جلوگیری از وصیّت یک فرد عادی که در بستر مرگ است و از نزدیکانش میخواهد به او اجازه دهند تا نکات بسیار مهمّی را به آنان بگوید که بعد از او با یکدیگر اختلاف نکنند، درست است تا جلوگیری از وصیّت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم درست باشد؟! مگر همین اختلافهای بعد از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نبود که باعث انحطاط و اعوجاج امّت شد؟! آیا نمیتوان گفت جلوگیری از وصیّت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بود که باعث آن وضعیّت شد؟! آیا نمیتوان گفت کسانی که با جنجال کردن مانع از وصیّت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شدند و با قلدری اجازه ندادند که برای آن حضرت قلم و کاغذ آورده شود، باعث این وضعیّت و بانی اختلاف امّت شدند؟! اینها سؤالاتی است که عالمان خائن این امّت در طول چهارده قرن گذشته هیچ پاسخی به آنها ندادهاند و همواره از طرح آنها وحشت داشتهاند! اینها سؤالاتی است که اگر یک مسلمان خداترس و آزاداندیش بپرسد، بلا فاصله او را به رافضیگری متّهم میکنند یا به او میگویند مراقب باش که رافضی نشوی!! رافضیگری چیست؟! رافضی کدام است؟! مگر بخاری و مسلم و سایر اصحاب صحاح و سنن و مسانید اهل سنّت رافضی بودهاند که نوشتهاند رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم چند روز پیش از مرگش فرمود برای من قلم و کاغذ بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که بعد از من هرگز گمراه نشوید و دو تن از شما با هم اختلاف نکنند، ولی برخی صحابه مانند عمر بن خطاب جنجال به راه انداختند و به بهانهی اینکه قرآن برای ما کافی است و نیازی به وصیّت آن حضرت نیست، اجازهی این کار را ندادند؟! در حالی که امروز هیچ مسلمانی از هیچ مذهبی چنین بهانهای را صحیح نمیداند، بلکه چه بسا آن را کفر تلقّی میکند؛ چراکه بر خلاف ضروریات اسلام است. با این وصف، آیا من به عنوان یک مسلمان که قاعدتاً به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بیشتر از صحابهی او علاقهمند هستم و احترام میگذارم، وقتی این خبر صحیح و مشهور را در بخاری و مسلم و سایر منابع معتبر اسلامی میبینم حق ندارم بپرسم که این دیگر چه کاری بود و چرا آن روز چنین کار نادرستی در محضر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم انجام شد؟! آیا اگر این سؤال را بپرسم رافضی محسوب میشوم و اگر آن را نپرسم سنّی هستم؟! آیا سنّی کسی است که به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بیاحترامی میکند یا چشم خودش را به روی بیاحترامی به آن حضرت میبندد؟! اگرچه موضوع صرفاً بیاحترامی به آن حضرت نبوده، بلکه جلوگیری از وصیّتی بوده که میتوانسته است باعث هدایت و وحدت امّت تا روز قیامت شود! ما واقعاً به کجا سقوط کردهایم و به چه روزی افتادهایم؟! آیا احترام به صحابه تنها فریضهی اسلام است و فریضهی دیگری در اسلام وجود ندارد؟! آیا احترام به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فریضهی اسلام نیست؟! آیا ﴿أَطِيعُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ﴾ فریضهی اسلام نیست؟! آیا ﴿وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾ فریضهی اسلام نیست؟! چگونه است که عدّهای از همهی فرائض اسلام تنها احترام به صحابهاش را گرفتهاند و باقی را زیر پا گذاشتهاند؟! آیا احترام به صحابه دلیل دفاع از بیاحترامی به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میشود؟! مگر صحابی احترامش را به خاطر مصاحبتش با همین رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به دست نیاورده است؟! چگونه میشود به بهانهی احترام به صحابی، چشم خود را به روی چنین بیاحترامی بزرگ و ترسناکی به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم ببندیم و بگوییم: ان شاء الله خیر بوده است؟! مانند آن زن سفیه که میهمانانی در خانه داشت و برای آنها قرمهای تهیه کرد و وقتی در دیگ را برداشت، دید که موشی در آن افتاده است! پس دم موش را گرفت و آن را از قرمه بیرون کشید و گفت: ان شاء الله بادنجان است! سپس همان غذای آلوده را برای میهمانان آورد! این مصداق خودفریبی و تعصّب است! به راستی چرا کسانی که برای صحابه تا این حد غیرت میورزند، برای رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم غیرت نمیورزند؟! آیا آن حضرت به غیرت ورزیدن سزاوارتر نیست؟! به خدا قسم توجیه و تأویل هم حدّی دارد و نباید به چرند گفتن تبدیل شود! کسانی که چنین خطای آشکاری را از برخی صحابه توجیه و تأویل میکنند چرند میگویند! دین که جای تعارف کردن نیست! چه کسی گفته است که ما موظّف به توجیه و تأویل هر خطایی از صحابه هستیم؟! صحابه هم مانند ما مسلمان بودند و باید بر اساس قرآن و سنّت دربارهی کارهای آنان قضاوت کرد. اسلام که فقط برای ما نیست! حساب و کتاب خداوند که از قرن دوم یعنی بعد از صحابه شروع نشده است! این همه آیات وعید در قرآن اول خطاب به صحابه نازل شده است! اگر این خبط فاحش برخی صحابه در محضر پیامبر که خشم خود آن حضرت را هم برانگیخت تا حدّی که آنان را از خانه بیرون کرد، قابل توجیه و تأویل باشد که دیگر سنگ بر روی سنگ بند نمیشود و هرج و مرج لازم میآید! دیگر چیزی از اسلام باقی نمیماند! لذا مسلمانان نباید چشم خود را به روی چنین فاجعهای ببندند و نسبت به آن بیتفاوت باشند یا آن را توجیه و تأویل کنند. ما بحمد الله مسلمان هستیم و حق را باطل و باطل را حق نمیکنیم و از کسی جز خداوند نمیترسیم و از چیزی جز قرآن و سنّت تبعیّت نداریم و اینها صفات حسنهای است که استادمان منصور به ما آموخته است. سیّدنا المنصور از این ماجرا با عنوان «ضایعهی بزرگ» یاد میکند و در هامش کتاب میفرماید: برای آگاهی از این ضایعهی بزرگ که به تعبیر عبد الله بن عباس ﴿الرزيّة كلّ الرزيّة﴾ بود، نگاه کن به: مصنف عبد الرزاق، ج۵، ص۴۳۶ و ج۶، ص۵۷ و ج۱۰، ص۳۶۱؛ مسند أحمد، ج۱، ص۲۹۳، ۳۲۴ و ۳۳۶؛ صحيح البخاري، ج۱، ص۳۷ و ج۴، ص۳۱ و ج۷، ص۹؛ صحيح مسلم، ج۵، ص۷۶؛ سنن النسائي، ج۳، ص۴۳۳ و ج۴، ص۳۶۰؛ صحيح ابن حبان، ج۱۴، ص۵۶۲ و منابع فراوان دیگر.) (این عدّه از صحابه) در حالی (تقاضای آن حضرت برای وصیّت پیش از وفات را که هیچ شباهتی به هذیان نداشت، هذیان شمردند) که خداوند گفتار آن حضرت را (بدون استثنا) در حکم وحی دانسته (و بخشی از آن را هذیان ندانسته) و فرموده بود: ﴿وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى﴾؛[۱۳] «او از سر هوا سخنی نمیگوید؛ آن چیزی جز وحیی که میشود نیست» و مسلّم (یعنی مورد قبول همهی مسلمانان کنونی) است که قرآن آنان را از سنّت آن حضرت بینیاز نمیکرد. (زیرا همهی مسلمانان میدانند که اخبار و احکام قرآن عام و کلّی است و آگاهی از مصادیق و فروع آنها تنها از طریق سنّت پیامبر ممکن است و با این وصف، اگر امروز کسی ندای «حسبنا کتاب الله» سر دهد متّهم به ضلالت بلکه نفاق میشود.
خداوند چشم مسلمانان را به روی حقایق باز کند تا اسلام حقیقی را ببینند و به آنان ظرفیّت قبول آن را بدهد اگرچه با ذهنیّتهای گذشتهی آنان منافات داشته باشد؛ چراکه انسان یک بار زندگی میکند و باید مراقب باشد که این تنها فرصت خود را فدای تعصّبات پوچش نکند!
و السّلام علیکم و رحمت الله)