گفتار بیست و هشتم
گفتاری از آن جناب در نکوهش این زمان و اهلش
یکی از یارانمان ما را خبر داد، گفت: روزی در محضر آن جناب نشسته بودم در حالی که اندوه در سیمای او آشکار بود. پس گفتم: فدایت شوم، چه چیزی تو را اندوهگین ساخته است؟ پس آهی کشید و فرمود:
«روزگار ما روزگار خمودگی است و دنیای ما جز سِفله نزاییده است. چونان اِفلیج بر رویها افتادهاند و نای برخاستن نیست. هوایمان آلوده و خاکمان فرسوده و آبمان گندیده است. آسمان سنگین و زمین غمگین است. چیزی نمیبینم که در جای خود باقی مانده باشد. همه چیز به هم ریخته است. نیکان مردهاند و بدان باقی ماندهاند؛ چونان تفالهای رها شده در ویرانه. فریاد میزنم، ولی شنوندهای نیست و چشم میگردانم، ولی جنبندهای دیده نمیشود. تو گویی مردم به سنگ یا چیزی سختتر تبدیل شدهاند. هرآینه وحشتی در زمین احساس میکنم؛ چراکه مانند پهنهی کویر خالی است. دل میگیرد و سینه تنگ میشود. به خدا سوگند دنیایی چنین برای من پستتر از پیشاب سگی است که از گنداب نوشیده باشد».
سپس روی خود را به سوی دیگر گرداند و فرمود:
«آه ای مرگ! چه اندازه مشتاق تو هستم؛ چراکه زندگی در زندان لذّتی ندارد و همنشینی با دیوانگان جانکاه است. کاش میدانستم که چه هنگام دستم را خواهی گرفت و من را از این مزبله خواهی برد و به برادرانم ملحق خواهی کرد، در سرزمینی که هر چیزی در آن نیکوست. خوشا به حال آنان که کوچ کردهاند و نیستند تا ببینند شیطان بر زمین حکم میراند،