سری به سرایی دیگر

در آینه‌ی کودکی

به نام خدایی که هرگز زمین را خالی از حجّت و خلیفه‌ی خود نمی‌گذارد.

روزی از روزها کودکی از من سؤال کرد: امام حسین کجاست؟

گفتم: فرزندم! او در بهشت برین که وعده‌ی پروردگارمان است، به سر می‌برد.

دوباره سؤال کرد: چرا این همه سال بر او گریه می‌کنند؟

گفتم: بر امام حسین گریه نمی‌کنند. برای کودک مثالی زدم. گفتم: وقتی کودکی هنوز خیلی کوچک است، پدرش او را در آغوش می‌گیرد. دستش را رها نمی‌کند، ولی فرزند وقتی که بزرگ می‌شود، پدرش را رها می‌کند. هنگامی که پدرش به او نیاز دارد، او را تنها می‌گذارد، اما وقتی پدرش را از دست می‌دهد، هر چه بیشتر او را اذیّت کرده باشد، بیشتر گریه می‌کند. دلش به حال خودش می‌سوزد، به خاطر کوتاهی‌های خودش، امّا دنیا جای دگرگونی و چرخش است و کشیدن مکافات عمل. فرزند به مکافات عملش می‌افتد، امّا آن‌گاه که فراغت می‌یابد، این هم فراموشش می‌شود و وقتی دوباره گرفتار و غصّه دار می‌شود، دیگر روضه نذر می‌کند. بله، به حال خودش و سرگردانی‌اش گریه می‌کند. بله، سینه می‌زند، زار می‌زند. او به حال خودش گریه می‌کند و روضه‌خوان هم حواسش به پاکت پولش است که خدایا چه‌قدر گذاشتند؟؟؟ صاحب‌خانه هم یادش رفته روضه‌ی امام حسین است. این‌قدر به مدل لباسش و نوع پذیرایی و این‌که لیوان و سینی چه جوری باشد اهمیت می‌دهد و فکر می‌کند که اصلاً یادش رفته مجلس را برای چه کسی گرفته است! خانمی هم در جمع خانم‌ها جیغ می‌زند: یا حسین!

الهی بمیرم! چه همه عاشق و دل‌سوخته!

صدایش می‌زنی حاجیه خانم! روضه تمام شد. جیغ نزن و به سر و سینه نکوب. امامِ تو راضی نیست که صدایت را نامحرم بشنود. راضی نیست که تو خودت را بزنی و اذیت کنی.

می‌گوید: بگذارید جیغ بزنم. نمی‌دانید شوهرم کتکم زده، الهی به حق امام حسین دستش بشکند! یا حسین ...!!!!

و دوباره همه می‌روند سراغ روضه‌خوانِ مجلس دیگر. می‌روند حاجت بگیرند. می‌گویند: ریختن اشک برای امام حسین، گناهان را پاک می‌کند. بله فرزندم. هر چه در دین داریم از پیامبر و اهل بیتش داریم، اما اشک بر امام حسین، حقّ الناس را پاک نمی‌کند! مردم آن زمان، امام حسین را تنها گذاشتند، در حالی که از او دعوت کرده بودند بیاید. به او جفاها کردند و سر مبارکش را بر نیزه زدند... امروز خداوند آخرین خلیفه‌ی خودش از اهل بیت پیامبر را حفظ کرده است تا سرش را بالای نیزه نبرند! امروز امام این زمان خیلی غریب‌تر از جدّ عزیزش است. این همه سال منتظر دعوت‌نامه‌ی من و شماست. ما منتظر نیستیم، مولایمان منتظر ماست. سپس گفتم: کودک دانایم! اگر کسی درِ منزلتان را بزند، شما در را برایش باز نمی‌کنی؟ گفت: دوست دارم باز کنم، اما مادر و پدرم گفته‌اند در را برای هر کسی باز نکنی. گفتم: اگر آقای مهربانی بیاید و در بزند و بگوید: برای یافتن یارانی برای امام مهدی آمده‌ام و دعوت‌نامه آورده‌ام، چه‌طور؟ در را برای او باز می‌کنی؟

کودک با بی‌قراری گفت: بله.

چون قلبش زنگار نگرفته بود و آلوده‌ی هر گناهی نشده بود...

در همین زمان، زنگ منزل به صدا درمی‌آید. کودک دانا یادش رفته بود مادرش چه سفارشی کرده است و با اشتیاق در را باز می‌کند. آقای مهربان و خوش‌سیمایی را می‌بیند. کودک سلام می‌دهد...

- ببخشید آقا! شما که هستید؟

آن آقای بزرگوار در جواب او سلام گرمی می‌دهد و دست نوازشی بر سرش می‌کشد و می‌فرماید: من زمینه‌ساز ظهور امام تو هستم. نامم منصور هاشمی خراسانی است. دعوت‌نامه‌ای آورده‌ام. سپس با مهربانیِ پدرانه‌ای کودک را در آغوش می‌گیرد و کتاب «بازگشت به اسلام» را به او هدیه می‌کند و به او می‌گوید این دعوت‌نامه‌ی من به سوی امام مهدی علیه السلام است که برای امّت پیامبر آورده‌ام. آن را به خانواده‌ات بده و حتماً با هم آن را بخوانید... او از کودک خداحافظی می‌کند و در ادامه... گویی ده‌ها سؤال کودک را در برمی‌گیرد. گویی ده‌ها «چرا؟؟؟؟» یک‌باره بر ذهنش ریخته باشد:

به من گفتن: آقا را خدا غایب کرده و خودش هر وقت بخواد میاره! اگه میخواسته غایب کنه چرا زودتر به این دنیا آورده؟؟؟ مگه خدا میخواسته خلیفه‌ی خودش این همه سال تنها باشه و غصّه بخوره؟؟؟

بغض کرده بود. به سوی من بازگشت. داشت گریه‌اش می‌گرفت و می‌گفت: واقعاً چرا آقا تنهاست؟ من میخوام برم پیش آقا...

او را در آغوش گرفتم و گفتم: خداوند مولایمان مهدی را برای هدایت ما به میان مردم فرستاد. او پدر مهربان همه‌ی ماست. ما دست او را رها کردیم و گم شدیم.

او گریه می‌کرد و می‌گفت: مولایم منو پیدا کن...

و کتاب جناب علامه را به سینه چسبانده بود و من در همان حال شعری کودکانه برایش گفتم:

دست بدست هم میدیم و

به همه میگیم:

کبوتری نامه برم،

من اومدم از یه سفر،

نامه‌ی مولا ببرم،

به عشق الله ببرم،

تمام دنیا ببرم،

آی آدما آی آدما!

با هم دیگه دست به دعا،

خدامونو صدا کنیم،

مولامونو دعا کنیم.

خدا که مهربونه،

دوای دردامونه...

دیدم کودک پاکدل، همان‌طور که شعر من را می‌شنید، آرام آرام خوابش برد و کتاب

در دستش بود...

من برایش دعا کردم و بر طبق وظیفه‌ام به سراغ کودکی دیگر رفتم...

* کوچ پرستوها؛ مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه پندآموز (۱) را اینجا بخوانید.