روزی جناب منصور هاشمی خراسانی به همراه شماری از شاگردان خود به روستایی درآمد تا در آن نماز گزارد و استراحت کند. پس مردم پیرامون او گرد آمدند تا او را ببینند و شاید از او سخنی بشنوند. پس آن جناب چون دید که پیرامون او گرد آمده‌اند و او را تماشا می‌کنند، به میان آنان رفت و آنان را نوازش کرد و پندها داد و از باورهای نادرست و کارهای ناروا بر حذر داشت و به شناخت حق و یاری آن فرا خواند و از روی حکمت بسیار سخن‌ها گفت، ولی دیری نگذشت که آنان از پیرامون او پراکنده شدند و به سوی خانه‌های خود بازگشتند تا به کارهای روزمره‌ی خود برسند. پس آن جناب با یاران خود تنها ماند و از این رو، به سوی درختی رفت که در پای کوهی بود تا در سایه‌ی آن نماز گزارد؛ چراکه نماز را بسیار دوست می‌داشت و هرگاه فراغتی می‌یافت به نماز می‌ایستاد و می‌فرمود: «استراحت من در نماز است». پس چون فارغ شد، شاگردانش به او گفتند:

ای استاد! ما سخنان تو با این مردم را شنیدیم. به خدا سوگند کلمات تو مانند کلمات پیامبران بود و مانند قطرات باران پاکی و طراوت می‌بخشید؛ چراکه با نیروی روح القدس تکلّم می‌کردی و چیزهایی می‌فرمودی که خداوند در دهانت می‌گذاشت، ولی با این همه، آنان را اصلاح نکرد و یک تن از آنان را به همراهی با تو وانداشت! این به راستی برای ما شگفت‌انگیز است!

آن جناب فرمود:

آیا از این به شگفت آمده‌اید؟! من برای شما خواهم گفت، هرگاه گوش خود را بگشایید تا بشنوید و هوش خود را به کار گیرید تا دریابید؛ چراکه دهانم به راستی متکلّم است و دستم به درستی اشاره می‌کند. عاقل حکمت را فرا می‌گیرد و آن را برای خود اندوخته می‌سازد؛ چراکه آن برای روزهای تشنگی‌اش آب و برای شب‌های گرسنگی‌اش غذا خواهد بود، ولی جاهل از حکمت گریزان است و خود را از آن فارغ می‌سازد؛ چراکه خواهش‌های بدنش افروخته و نیروهای روحش سوخته است؛ با خود می‌گوید: «به چه علّت حکمت را فرا گیرم و از چه رو خود را به زحمت اندازم؟! در حالی که من را از لذّت باز می‌دارد و از بطالت منصرف می‌سازد، تا کارهایی که خوش می‌دارم را ترک کنم و کارهایی که خوش نمی‌دارم را پیش گیرم، مانند مرتاضان که از لذّت بریده‌اند و مانند راهبان که به دنیا پشت کرده‌اند، در حالی که دنیا برای من خوشایند است و زندگی آن در نظرم زیباست و من را توان پرهیز از آن نیست؛ چراکه هنوز جوان هستم و آرزوهای بسیار دارم و مرگ از من دور است!» پس بدین سان از حکمت باز می‌ماند و از دانایی محروم می‌گردد، تا روح او بمیرد، در حالی که جسم او زنده است. آیا حکمت برای او لذّت‌بخش نیست و دانایی جان او را به راحت نمی‌رساند؟! در حالی که آلام بشر از نادانی است و از ناآگاهی مصیبت می‌خیزد؛ آتش جنگ را افروخته و سایه‌ی فقر را گسترانیده است، هنگامی که ثروت را به سفیهان سپرده و قدرت را به جاهلان واگذارده است، تا با ثروت خود در زمین تباهی انگیزند و با قدرت خود به برتری دست یازند، تا نیازمندان را بفشارند و ناتوانان را بیازارند.

جاهلان قدرت‌مند، فرزندان شیاطین‌اند و سفیهان ثروت‌مند، آفت‌های زمینند که مردمان را از آنان راحت نیست؛ میل کنندگانِ به هر بدی و روی گیرندگانِ از هر خوبی که برای گسترش جهالت در جهان می‌کوشند و به نیست کردن حکیمان اهتمام دارند، تا بر روی زمین حکمتی نماند و در زیر آسمان حکیمی یافت نشود، در حالی که نیستی سزاوار آنان است و باید که در خشکی و دریا یافت نشوند. هرآینه ثروت زیبنده‌ی حکیمان است و قدرت بر تن آنان راست می‌آید، تا به وسیله‌ی آن دو، جهان را زیبا سازند و مردمان را به خوشبختی رسانند. آیا زیبایی جهان خوشایند نیست و خوشبختی مردمان خواسته نمی‌شود؟!

جهالت روی زمین را زشت کرده و بی‌خبری ساکنانش را بدبخت ساخته است. حماقت، ظلم را زاییده و سفاهت، فقر را پرورش داده است. لعنت، بر جاهلان نازل می‌شود و نُحوست، بی‌بصران را در بر می‌گیرد، هنگامی که حق را از باطل نمی‌شناسند و خوب را از بد تمییز نمی‌دهند، پس با دوست خود دشمنی می‌کنند و با دشمن خود دوستی می‌ورزند. آیا فرزندان انسان مسخ شده‌اند که چونان حیوان زیست می‌کنند، عاری از عقل و فطانت و خالی از علم و حکمت؟! چونان سگ و گربه و چونان گرگ و میش، برخی دشمن برخی دیگرند و برخی برخی دیگر را می‌درند، تا خواهش‌های جسدشان را برآورده و خواهش‌های روح‌شان را سرکوب سازند، تا جسدهایی فربه با روح‌هایی لاغر باشند.

تنبلی مردم را فرا گرفته و خستگی بر آنان سایه انداخته است؛ چراکه نادانی آنان را بیمار کرده و بی‌ارادگی آنان را سرد ساخته است؛ همّتی در آنان موجود نیست و آرمانی برایشان باقی نمانده است؛ چونان پاره‌سنگی در صحرا یا چونان پاره‌خشتی در بنا؛ بدون احساس و اختیار و بدون نیرو و حرکت؛ در حصار سنگ‌های دیگر و در فشار خشت‌های دیگر؛ تابع و همگون، برخی بر روی برخی دیگر ریخته‌اند و توده‌های فساد را ساخته‌اند، تا زمان را برای بدبختی مناسب و مکان را برای تباهی مستعد گردانند.

سپس نگاهی به راست و نگاهی به چپ انداخت و ادامه داد:

اکنون زمان برای بدبختی مناسب و مکان برای تباهی مستعدّ است؛ چراکه جهالت شیوع یافته و حکمت نایاب شده است. سفاهت مانند طلا معامله می‌شود، در حالی که حکمت با خاک برابر است. کلمه‌ی لغو دهان به دهان می‌چرخد، ولی کلمه‌ی حکمت فراموش می‌شود. بازار اباطیل گرم است، ولی برای حکمت مشتری یافت نمی‌شود. مسخرگی از وعظ خوشایندتر است و دلقکان از حکیمان ارزشمندترند. هرزگی آفاق را پر کرده است، ولی از فرزانگی در جایی نشانی نیست. همه‌ی روز بطالت کم است، ولی یک ساعت موعظه زیاد شمرده می‌شود. مردمان به حکمت راغب نیستند و برای آن وقت نمی‌گذارند. سرها سنگین و سینه‌ها تنگ است. دست‌ها بسته و پاها لنگ است. در چنین هنگامه‌ی شومی، آیا توقّع چیزی جز بی‌اعتنایی به من را دارید؟! یا در انتظار چیزی جز دشمنی با من به سر می‌برید؟! نه به خدا سوگند، بلکه آنان هرگز با من دوستی نخواهند کرد و هرگز با من همراه نخواهند شد، مگر هنگامی که از خواهش‌های آنان پیروی کنم یا زمین را از خون و عرق سیراب سازم!

شرح گفتار:

مراد آن جناب از اینکه «آنان هرگز با من دوستی نخواهند کرد و هرگز با من همراه نخواهند شد، مگر هنگامی که از خواهش‌های آنان پیروی کنم یا زمین را از خون و عرق سیراب سازم»، این است که مردم تنها هنگامی دعوت آن جناب را خواهند پذیرفت که با اهواء آنان سازگار شود و یا به پذیرش آن اکراه شوند، در حالی که آن جناب نه دعوت خود را با اهواء آنان سازگار می‌کند و نه آنان را به پذیرش آن اکراه می‌فرماید و با این وصف، طبیعی است که آنان از پذیرش آن سر باز می‌زنند و این جای تعجّب ندارد.