کو مرد...؟!

کو مرد کز میانه‌ی آتش گذر کند؟!

از حالِ ما تمام جهان را خبر کند؟!

تا سینه را مقابل زخم زبان خصم

بی‌ترس از تصوّر مردن سپر کند

آن مرد کو که خشکی لب‌های تشنه را

از شهدِ عدلِ بی بدلِ خویش، تر کند؟!

با ماهِ من بگو که شبی از ورای ابر

بر حال و روزِ تیره‌ی عالم نظر کند

آن اخگری که مانده به جا از تبار عشق

باید جهان یخ‌زده را شعله‌ور کند

ای ابر تیره پاک شو از آسمان که مهر

شام سیاه خانه‌ی ما را سحر کند

مهری که ذهن جنگلِ درخون‌نشسته را

پاک از خیالِ حمله‌ی تیر و تبر کند

این عالَمِ اسیر تحجّر، اسیر ظلم

باید به شوق روز رهایی خطر کند

آرامشی که رفته از این سرزمین مگر

«مهدی» دوباره روی زمین مستقر کند

جا مانده روی پشت زمین ردّ پای درد

بر درد ما طبیب جهان گو نظر کند.