سرود هدایت

همین طور وسط روزمرگی‌هام غوطه‌ور بودم.

همین طور همه‌ی همّ و غمّ من پرسه زدن در تباهی بود و اسارت در اوهام.

خسته بودم از خودم که دستِ هیچ اتفاقی از زمین بلندم نمی‌کرد.

خسته بودم از تکرار بی‌حاصل روزها و شب‌های بی‌خبری.

با این همه، چشم به راه خبری بودم.

با این همه، دلم به وعده‌ی «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرَا»ی خدا گرم بود؛

به اینکه یکی هست که از اوج ملکوت فرود می‌آید تا دستم را بگیرد و مرا هم بالا ببرد.

من غرق همین دل خوشی‌ها بودم که کسی خانه‌ی رؤیاهای مرا در زد؛

برایم هدیه آورده بود..

کتاب «هندسه‌ی عدالت»

و مرا به بزم محبّت یار فرا خواند.

اینک ظلمت جهانِ ناامیدم را شمعی فروزان روشن ساخته است

و من در بهت و ناباوری، هر بار از خودم می‌پرسم که خوابم یا بیدار؟!

مرا ببخش ای دل‌نگران گمراهی‌ام.

برایم دعا کن.

پای اراده‌ی شکسته‌ام را به مهربانی درمان کن.

من راهی جز رسیدن به تو را در پیش نخواهم گرفت،

ای تماشای نگاه تو حسرت دیرینه‌ی جهان!

راه را نشانم بده.

من شاگرد سخت‌کوشی نیستم.

حالا که خواستی باشم، به گرفتن دستم قیام کن.

مبادا یأس و ناامیدی به زمینم بزند...

یک شب به خواب سرد زمستانم آمدی

در جستجوی روح پریشانم آمدی

محصور تیرگی شده بودم که ناگهان

خورشیدوار در شب زندانم آمدی

بعد از وقوع زلزله‌ای سخت در تنم

راهی شدی به خانه‌ی ویرانم آمدی

من رفته بودم از خودم آن لحظه‌ای که تو

بر سر زنان به شام غریبانم آمدی

در من پلی به وسعت دریا شکسته بود

وقتی برای دیدن طوفانم آمدی

باران گرفته بود و نفهمیدم از کجا

پیدا شدی به ذهن خیابانم آمدی

خورشید پرده‌های شبم را کنار زد

روشن شدم همین که به سامانم آمدی

«نزدیک صبح بالش من خیس اشک بود»

شاید تو هم به خواب بیابانم آمدی

برای اتفاق مبارک حضورم در کنار شما و حسّ غریب نزدیکی به امام مهدی علیه السلام که شما واسطه‌ی نزدیک شدنم به اویید.

زینب شریعتی